1 ای ساقی خیز و پر کن آن جام کافتاده دلم ز عشق در دام
2 تا جام کنم ز دیده خالی وز خون دو دیده پر کنم جام
3 ایام چو ما بسی فرو برد تا کی بندیم دل در ایام
4 خیزیم و رویم از پس یار گیریم دو زلف آن دلارام
5 باشیم مجاور خرابات چندان بخوریم بادهٔ خام
6 کز مستی و عاشقی ندانیم کاندر کفریم یا در اسلام
1 گرکماندار خیالت در زه آرد تیر را هر بن مو چشم امیدی شود نخجیر را
2 یاد رخسارت جبین فکر را آیینه ساخت حرف زلفتکرد سنبل رشتهٔ تقریر را
3 برنمیدارد عمارت خاک صحرای جنون خواهی آبادمکنی بر باد ده تعمیر را
4 مانع بیتابی آزادگان فولاد نیست ناله در وحشت گریبان میدرّد زنجیر را
5 سخت دشوارست پرداز شکست رنگمن بشکن ای نقاش اینجا خامهٔ تصویر را
6 موجخونمنکهآتش داغگرمیهایاوست میکند بال سمندر جوهر شمشیر را
1 دل به آن زلف چلیپا می کشد بی اختیار رشته مجنون به سودامی کشد بی اختیار
2 آب چون شد دل، غم دوری خیال باطل است مهر شبنم را به بالامی کشد بی اختیار
3 اختیاری نیست درکوی مغان افتادگی زور می دامان دلها می کشد بی اختیار
4 برنمی دارد ز روزن مرغ زیرک چشم خود دل به آن خورشید سیما می کشد بی اختیار
5 خود نمایی لازم افتاده است حسن شوخ را باده از خم سر به مینا می کشد بی اختیار
6 لیلی از تمکین عبث بر خود بساطی چیده است شوق محمل رابه صحرا می کشد بی اختیار
1 خانهام نیمی خراب از گریه نیمی پرگل است همنشینم جغد از یک سو، ز یک سو بلبل است
2 نکتهای تا کرده از سیرابی زلفش رقم از رطوبت خامهام گویی که شاخ سنبل است
3 کی به گوشش میرسد فریاد محرومان باغ؟ بس که گوش گل ز جوش بلبلان پرغلغل است
4 خواری عشقم مبین، بنگر قبای غنچه را ابره گر از خار دارد، آستر برگ گل است
5 از دل قدسی به شهر و کو چه میجویی سراغ؟ جان آن دیوانه، چین زلف و قید کاکل است
1 شهد در خانه پر روزن زنبور یکی است شمع هر چند که بسیار بود، نور یکی است
2 غنچه بیهوده سرانگشت نگارین کرده است ناخن آن کس که زند بر دل ناسور یکی است
3 در محیطی که ز دل نقش دو عالم شوید آن که از صفحه خاطر نشود دور یکی است
4 سفر از خویش چو کردی، همه جا معراج است منبر و دار، بر حالت منصور یکی است
5 تا به دریا نرسد سیل، نمی آرامد پیش ما خانه ویرانه و معمور یکی است
6 الفت آهوی وحشی گرهی بر بادست شوخ چشمی که نگردد ز نظر دور یکی است
1 ای منکسف ز تاب جمال تو آفتاب وی ماه رو ز عاشق بیچاره رو متاب
2 عمری بآرزوی تو گشتیم در بدر اکنون مران مرا ز درخودبهیچ باب
3 آئینه خدای دل صاف عارفست زاهد مگو دل تو درآید درین حساب
4 مکتوب شد بدفتر دل سرهر دو کون ای جان بکوش تا که بدست آری این کتاب
5 روی ترا بغیر جمال تو پرده نیست وقت کسوف بر رخ خور مه شود نقاب
6 فارغ ازین شراب و کبابست مست عشق دارد ز دل کباب و ز خون جگر شراب
و من چون حج بکردم باز به جانب مصر برفتم که کتب داشتم آن جا و نیت باز آمدن نداشتم، و امیر مدینه آن سال به مصر آمد که او را بر سلطان رسمی بود هر سال به وی دادی از آن که خویشاوندی از فرزندان حسین علی صلوات الله علیها داشت. من با او درکشتی بودم تا به شهر قلزم و از آن جا همچنان تا به مصر شدیم. ,
درسنه احدی و اربعین که به مصر بودم خبر آمد که ملک حلب عاصی شد از سلطان و او چاکری از آن سلطان بود که پدران او ملوک حلب بوده بودند. سلطان را خادمی بود که او را عمده الدوله میگفتند و این خادم امیر مطالبان و عظیم توانگرو مالدار بود و مطالبی آنان را گویند که در گوهای مصر طلب گنجها و دفینهها کنند و از همه مغرب و دیار مصر و شام مردم آیند و هر کس در آن گوها و سنگسارهای مصر رنجها برند و مالها صرفه کنند و بسیار آن بوده باشد که دفاین و گنجها یافته باشند و بسیار را اخراجات افتاده باشد و چیزی نیافته باشند، چه میگویند که د راین مواضع اموال فرعون مدفون بوده است و چون آن جا کسی چیزی یابد خمس به سلطان دهد و باقی او را باشد. غرض آن که سلطان این خادم را بدان ولایت فرستاد و او را عظیم بزرگ گردانید و هر اسباب که ملوک را باشد بداد از دهلیز و سراپرده و غیره و چوناو به حلب شد و جنگ کرد آن جا کشته شد. اموال او چندان بود که مدت دو ماه شد که به تدریج از خزانه او به خزانه سلطان نقل میکردند و از جمله سیصد کنیزک داشت اکثر ماهروی. بعضی از آن بوند که ایشان را در همبستری میداشت. سلطان فرمود تا ایشان را مخیر کردند. هر که شوهری میخواست به شوهری دادند و آنچه شوهر نمی خواست هر چه خاصه او بود هیچ تصرف ناکرده بدو میگذاشتند تا در خانه خود میباشند و بر هیچ یک از ایشان حکمی و جبری نفرمود. و چون او به حلب کشته شد آن ملک ترسیأک ه سلطان لشکرها فرستد، پسری هفت ساله را با زن خود و بسیار تحف و هدایا به حضرت سلطان فرستاد و بر گذشته عذرها خواست. چون ایشان بیامدند قریب دو ماه بیرون نشستند و ایشان را در شهر نمی گذاشتند و تحفه ایشان قبول نمی کردند تاائمه و قضاة شهر همه به شفاعت به درگاه سلطان شدند و خواهش کردند که ایشان را قبول کردند و با تشریف و خلعت بازگردانیدند. از جمله چیزها اگر کسی خواهد که به مصر باغی سازد در هر فصل که باشد بتواند ساخت، چه هر درخت که خواهد مدام حاصل تواند کرد و بنشاند خواه مثمر و مجمل خواه بی ثمر و کسان باشند که دلال آن باشند و از هرچه خواهی در حال حاصل کنند و آن چنان است که ایشان درختها در تغارها کشته باشند وبر پشت بامها نهاده وبسیار بام های ایشان باغ باشد و از آن اکثر پربار باشد از نارنج و ترنج و نار وسیب و به و گل و ریاحین و سپرغمها و اگر کسی خوهد حمالان بروند و آن تغارها بر چوب بندند همچنان با درخت و به هر جا که خواهند نقل کنند و چنان کهخ خواهی آن تغار را در زمین جای کنند و در آن زمین بنهند و هر وقت که خواهند تغارها بکنند و بارها بیرون آرند و درخت خود خبر دار نباشد واین وضع در همه آفاق جای دیگر ندیده ام و نشنیده و انصاف آن که بس لطیف است. ,
1 زهر تن چشم او جان را بدزدد زهر دل زلفش ایمان را بدزدد
2 هزاران عمر باید مزد دزدیدش چو آن عیار ما جان را بدزدد
3 بت محمل نشین زان ره که رفته ست رهی خواهد بیابان را بدزدد
4 گرم ناوک زند خواهد دل من که از بس شوق پیکان را بدزدد
5 خوش آن ساعت که از وی بوسه خواهم وی آن لبهای خندان را بدزدد
6 چو دزدانم کشد آن در و گوهر چو گاه خنده دندان را بدزدد