الهی اگر تو فضل کنی، دیگران چه داد و چه بیداد، و اگر تو عدل کنی فضل دیگرا چون باد. خداوندا گفتار تو راحت دل است و دیدار تو زندگی جان، زبان بیاد تو نازد و دل بهر جان به عیان. ,
ذکر العقل اوجب لان نتائجه اعجب، من لا عقل له لادین له، قال النّبی صلّیاللّٰه علیه وآله وسلّم: اوّل ما خَلَقاللّٰه تعالی العقل. ,
1 دل نصیب از گل رخسار تو، خاری دارد خاطر از رهگذرت، بهره غباری دارد
2 دیده در خلوت وصل تو ندارد، راهی کار، کار دل تنگ است، که باری دارد
3 غم ایام خورم، یا غم خود، یا غم دوست؟ غم من نیست از آن غم که شماری دارد
4 دوش صد بار به تیغ مژهام زد چشمت که به هر گوشه چو من کشته، هزاری دارد
5 گله کردم، دهنت گفت: مگو هیچ که او مست بود، امشب و امروز خماری دارد
6 عالمی غرقه دریای هوا و هوسند هر کسی خاطر یاری و دیاری دارد
1 گفتند گلابست بدیدیم گل آب است هر چند گل آب است تو می گو که گلابست
1 ای جگرگوشهٔ جگرخواران غم تو مرهم دل افکاران
2 درد دردت علاج مخموران درد عشقت شفای بیماران
3 در بیابان آرزومندیت سر فدا کرده صاحب اسراران
4 غلغلی در فکنده تا به فلک بر سر کوی تو وفاداران
5 بر سر کوه نفس در غم تو رهزن خویش گشته عیاران
6 همه شب جز تو را نمیبینند دیدهٔ نیمخواب بیداران
1 خجل ز کوشش تدبیر بایدم بودن اسیر پنجه تقدیر بایدم بودن
2 شکست جوهر دل را زیاده می سازد چرا ز حاده دلگیر بایدم بودن؟
3 ز جستجو نشود جز غبار دل حاصل چو نقش پای، زمین گیر بایدم بودن
4 زمان مهلت دور سپهر چندان نیست که روز و شب بی تعمیر بایدم بودن
5 به هیچ سلسله مجنون من نمی سازد ز پیچ و تاب به زنجیر بایدم بودن
6 درین زمانه که کردار، محض گفتارست خموش چون لب شمشیر بایدم بودن
1 ای در آتش از هوایت نعل هر سیارهای از بیابان تمنای تو خضر آوارهای
2 میتواند مهربان کرد آن دل بیرحم را آن که سازد آب و آتش جمع در هر خارهای
3 بیقراری گر کند معذور باید داشتن هرکه دارد در گریبان چون دل آتشپارهای
4 در شکست ماست حکمتها که چون کشتی شکست غرقهای را دستگیری میکند هر پارهای
5 در سخن پیچیدهام زان رو که چون طفل یتیم غیر اشک خود ندارم مهره گهوارهای
6 قطع کن امید صائب یارب از اهل جهان چند جوید چاره خود را ز هر بیچارهای؟
1 حال ما خواهی بدانی، زلف خوبان را ببین شور خس را گر ندانی، موج توفان را ببین!
2 گرد راهش گو بیا و، چشم گریان را ببین ای نسیم از کوی او برخیز و، توفان را ببین
3 رنجها باید کشیدن، تا دلی آید بدام پیچ و تاب حلقه زلف پریشان را ببین
4 زنده دل را منع خود از فیض بخشی مشکل است گریه بی اختیار تو بهاران را ببین
5 روز و شب بر گریه بی اختیارت بهر نان خنده بی اختیار برق و باران را ببین
6 شد مقدم واعظ، آن کو بر قدمها سر نهاد شاهد این حرف حالی تیر و پیکان را ببین