1 یک نفس گر دور سازی از کنار آیینه را می کند بی تابی دل سنگسار آیینه را
2 تا خط سبز تو آمد در کنار آیینه را می رود آب خضر در جویبار آیینه را
3 بر شکستی تا ز روی ناز دامان نقاب آب شد دل از گداز انتظار آیینه را
4 تا به حسن هرزه گرد او شود جایی دچار نیست چون آب روان یک جا قرار آیینه را
5 می کند زنجیر جوهر پاره چون دیوانگان بس که دارد شوق رویت بی قرار آیینه را
6 جوی خونی از رگ هر جوهرش وا کرده است با همه رویین تنی، مژگان یار آیینه را
1 دختری بر باد داده غنچهٔ خندان گل بلبل سرمست مانده واله و حیران گل
2 خوش گلستانی و در وی عندلیب جان ما هر زمانی داستانی سازد از دستان گل
3 صحبت گل را غنیمت دان و گل را برفشان زانکه نبود اعتماد عمر بر پیمان گل
4 گل بود عمر عزیز ما چو دیدی درگذشت یک دو هفته بیش نبود رونق دوران گل
5 عندلیب گلشن عشقیم و گل معشوق ماست گر چه باشد بی وفا گل آن ما ، ما آن گل
6 هر که می خواهد که گل چیند نه اندیشد زخار دامن گل چیدم و دست من و دامان گل
1 یار شو و یار بین دل شو و دلدار بین در پی سرو روان چشمه و گلزار بین
2 برجه و کاهل مباش در ره عیش و معاش پیشکشی کن قماش رونق تجار بین
3 جمله تجار ما اهل دل و انبیا همره این کاروان خالق غفار بین
4 آمد محمود باز بر در حجره ایاز عشق گزین عشقباز دولت بسیار بین
5 خاک ایازم که او هست چو من عشق خو عشق شود عشق جو دلبر عیار بین
6 سنت نیکو است این چارق با پوستین قبله کنش بهر شکر باقی از ایثار بین
1 وقت مستی چون عرق از روی دلجوی تو خاست چشمه آب حیات از هر بن موی تو خاست
2 هرکه روزی عشق کشتش زنده شد در کوی تو شور و غوغای قیامت در سر کوی تو خاست
3 گرچه صد جان از غبار خط مشکین تو سوخت کی غبار خاطری ز آیینه روی تو خاست
4 با وجود آنکه می سوزم ز آه خود خوشم کز نسیم آهم ای مشکین نفس، بوی تو خاست
5 طعنه بر اهلی مزن گر گشت رسوای جهان کاینهمه رسواییش از چشم جادوی تو خاست
6 خلاصی من پیر از غم جوانان نیست ز دام عشق نکویان ره نجات کم است
1 ای بزرگی که همتت گوید من به قدر آسمان دوارم
2 مهر مانند بر جهان تابم ابر کردار بر زمین بارم
3 من که مسعود سعد سلمانم خویش را بنده تو انگارم
4 خدمتت را به دیده کوشانم مجلست را به جان خریدارم
5 ور چنین نیست اینکه می گویم از خدا و رسول بیزارم
6 بی تو داند خدای عزوجل کز همه شادیی بر انکارم
1 چون روز علم زد به حسامت ماند چون یک شبه ماه شد به جامت ماند
2 تقدیر به عزم تیزکامت ماند روزی به عطا دادن عامت ماند
1 خواهی که ببینی دل کارآگه را و از خود به خدا عیان ببینی ره را
2 بر تخت درون نشان به شمشیر زبان شاهنشه لا اله الّا الله را
1 برآمد بسی روزگاری بدوی که خسرو سوی سیستان کرد روی
2 که آنجا کند زنده و استا روا کند موبدان را بدانجا گوا
3 جو آنجا رسید آن گرانمایه شاه پذیره شدش پهلوان سپاه
4 شه نیمروز آنک رستمش نام سوار جهاندیده همتای سام
5 ابا پیر دستان که بودش پدر ابا مهتران و گزینان در
6 به شادی پذیره شدندش به راه ازو شادمان گشت فرخنده شاه