1 همه عین همند تا دانی همه جام جمند تا دانی
2 باده نوشان که همدم مایند عاشق بی غمند تا دانی
3 هفت دریا به پیش دیدهٔ ما به مثل شبنمند تا دانی
4 نازنینان و سرو بالایان در چمن می چمند تا دانی
5 بندگان جناب سید ما در حرم محرمند تا دانی
6 رند و ساقی یکی است دریابش جام و می همدمند تا دانی
1 چو عشق آمد که جان با من سپاری چرا زوتر نگویی کآری آری
2 جهان سوزید ز آتشهای خوبان جمال عشق باری
3 چو جان بیند جمال عشق گوید شدم از دست و دست از من نداری
4 بدیدم عشق را چون برج نوری درون برج نوری اه چه ناری
5 چو اشترمرغ جانها گرد آن برج غذاشان آتشی بس خوشگواری
6 ز دور استاده جانم در تماشا به پیش آمد مرا خوش شهسواری
1 چو عشق آمد که جان با من سپاری چرا زوتر نگویی کآری آری
2 جهان سوزید ز آتشهای خوبان جمال عشق باری
3 چو جان بیند جمال عشق گوید شدم از دست و دست از من نداری
4 بدیدم عشق را چون برج نوری درون برج نوری اه چه ناری
5 چو اشترمرغ جانها گرد آن برج غذاشان آتشی بس خوشگواری
6 ز دور استاده جانم در تماشا به پیش آمد مرا خوش شهسواری
1 دوش دیدم یکی خجسته وثاق طاق او جفت طاق هفت طباق
2 صحن او خورده با ارم سوگند سقف او بسته با فلک میثاق
3 از یکی سو نهاده تا سر سقف از یکیگوشه چیده تا دم طاق
4 نسخهٔ هیأت و کتاب نجوم جلد تهذیب و دفتر اخلاق
5 صحف فضل و منطقی اجزا کتب نظم و هندسی اوراق
6 سفرها از مباحث مشاء جلدها از دقایق اشراق
1 دوش دیدم یکی خجسته وثاق طاق او جفت طاق هفت طباق
2 صحن او خورده با ارم سوگند سقف او بسته با فلک میثاق
3 از یکی سو نهاده تا سر سقف از یکیگوشه چیده تا دم طاق
4 نسخهٔ هیأت و کتاب نجوم جلد تهذیب و دفتر اخلاق
5 صحف فضل و منطقی اجزا کتب نظم و هندسی اوراق
6 سفرها از مباحث مشاء جلدها از دقایق اشراق
1 عاشقان را مغز در سر گر نباشد گو مباش کف اگر در بحر پرگوهر نباشد گو مباش
2 داغ در دل هست، اگر بر سر نباشد گو مباش حلقه بیرون در گر زر نباشد گو مباش
3 سیل واصل شد به دریا بیدلیل و رهنما عزم صادق را اگر رهبر نباشد گو مباش
4 میشود نقش مراد از سادهلوحی جلوهگر بر رخ آیینه گر جوهر نباشد گو مباش
5 میتوان کردن به روی گرم تسخیر جهان گر ز انجم مهر را لشکر نباشد گو مباش
6 سخترویی میهمان را رویگردان میکند خانه آیینه را گر در نباشد گو مباش
1 ای مهر گسل که با توام پیوند است وز تو به یکی عشوه دلم خرسند است
2 لطفی بکن و بگو که من زان توام پیداست که قیمت دروغی چند است
1 گر فلک هر چه بما کرده عطا می گیرد گوشه فقر و فنا را که ز ما می گیرد
2 زان سعادت که بود لازم ویرانه فقر خویش را جغد برابر بهما می گیرد
3 جذبه حرص بطبعی که برد پنجه فرو از گدا کاسه و از کور عصا می گیرد
4 طرفه رسمی است که باشد ز همه واپس تر هر که در کوی تو پیش از همه جا می گیرد
5 گل ببازار چمن خرده خود را همه روز بصبا می دهد و بوی ترا می گیرد
6 چون سوی غنچه بیاد دهنت می نگرم نمک لعل لبت چشم مرا می گیرد