1 گفت: نور آسمانست و زمین وصف حق را رحمة للعالمین
2 این روایت را که داند؟ راهرو وین هدایت را که بیند؟ راه بین
3 گرنه ای محجوب، استعجاب چیست؟ نور حق بین در مکان و در مکین
4 کی بدی ادراک در سمع و بصر؟ گر نبودی نور حق در ما و طین؟
5 بر نیفشاند کسی دستی بوجد تا نیاید دست او در آستین
6 گر نبودی نور حق در آب و خاک صورت معنی نبودی مستبین
1 ای رخت آیت حسن و دهنت لطف خدای به حدیثی بگشای آن لب و لطفی بنمای
2 خانه تست دل و دیده ز باران سرشک اگر این خانه چکد آب در آن خانه در آی
3 شد ز نظارگیان خانه همسایه خراب به من با تو که فرمود که بر بام برآی
4 زاهد شهر بخشکیست ز چوبی کمتر که چو نعلین نمالیده بروی آن کف پای
5 گفته بودی که شبی باده خورم با تو بیا همچو پیمان من و وعده خود دیر میای
6 روز باران سرشکم مرو از خانه به باغ که رود پای تو چون سرو فرو در گل و لای
1 غبار غم به می از جان غم پرور نمی خیزد به شستن از گهر گرد یتیمی بر نمی خیزد
2 فغان بی اثر در سینه عاشق نمی باشد ازین فولاد یک شمشیر بی جوهر نمی خیزد
3 غریبی رتبه اهل سخن را می کند ظاهر که تا در بحر باشد، نکهت از عنبر نمی خیزد
4 به زیر کوه غم دل همچنان بیطاقتی دارد سبکباری ازین کشتی به صد لنگر نمی خیزد
5 امید رستگاری نیست بی افتادگی، اما کسی کز طاق دل افتاد هرگز برنمی خیزد
6 نگردد پرده دار خبث باطن جامه زرین نجاست از نهاد سگ به طوق زر نمی خیزد
1 به خون تپیده ز بازوی قاتلی تن من که منتی است ز شمشیر او به گردن من
2 فرشته سینه سپر میکند چو از سر ناز سوار میگذرد ترک ناوکافکن من
3 اگر تجلی آن ماه سبز خط این است بهل که برق بسوزد تمام خرمن من
4 سؤال کردم ازو فتنه در حقیقت چیست جواب داد که رمزی ز چشم پر فن من
5 چگونه پای توانم کشید از آن سر کوی کنون که دست محبت گرفته دامن من
6 چنان ز دوست ملولم که گر حدیث کنم هزار ناله برآید ز قلب دشمن من
1 ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را ببافت جامع کل پردههای اجزا را
2 برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود چرا نمود دو تا آن یگانه یکتا را
3 دهان پر است جهان خموش را از راز چه مانعست فصیحان حرف پیما را
4 به بوسههای پیاپی ره دهان بستند شکرلبان حقایق دهان گویا را
5 گهی ز بوسه یار و گهی ز جام عقار مجال نیست سخن را نه رمز و ایما را
6 به زخم بوسه سخن را چه خوش همیشکنند به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را
1 آن تُرک پری چهره که دوش از بَرِ ما رفت آیا چه خطا دید که از راهِ خطا رفت؟
2 تا رفت مرا از نظر آن چشمِ جهان بین کس واقفِ ما نیست که از دیده چهها رفت
3 بر شمع نرفت از گذرِ آتشِ دل، دوش آن دود که از سوزِ جگر بر سر ما رفت
4 دور از رخِ تو دم به دم از گوشهٔ چشمم سیلابِ سرشک آمد و طوفانِ بلا رفت
5 از پای فتادیم چو آمد غمِ هجران در درد بمردیم چو از دست دوا رفت
6 دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت عمریست که عمرم همه در کارِ دعا رفت
1 چه باده غنچه این باغ در سبو دارد؟ که هر نواطلبی برگ عیش ازو دارد
2 نمی توان به اثر از بهار قانع شد وگرنه سنبل و گل آب و تاب ازو دارد
3 وضوی عشق همین دست شستن از دنیاست به آبرو بود آن کس که این وضو دارد
4 چو عنکبوت ترا کار ریسمان بازی است دل تو تا رگ خامی ز آرزو دارد
5 سخن ز راه نر بی غبار می خیزد وگرنه طوطی ما راه گفتگو دارد
6 ز خود برون شدن ما به جوش دل بسته است ز چشمه قوت رفتار آب جو دارد
1 ای صاحبی که از شرف مدح ذات تو هر دم چو آفتاب ز موج سماروم
2 چون جمله اهل فضل ز جود توشا کردند پس من شکسته دل ز جنابت چرا روم
3 یا داد من بده به طریقی که دیدهام یاره به من نمای بگو تا کجا روم
4 هر کس رضای خویش کند حاصل از کفت آخر روا مدار که من بی رضا روم
5 واجب چنان کند بدین آب و این قبول یکبارگی به .... وا روم