1 فرزند حسن ایدل و جانم با تو گردون نگذاشت تا بمانم با تو
2 هر چند که غائبی دلم حاضر تست هر جا که همی روم روانم با تو
1 هان ای دل بیخبر! کجاییم بیا از یکدیگر چرا جداییم بیا
2 بنگر تو که هر ذرّه که در عالم هست فریاد همی زند که ماییم بیا
1 همه در پای مرگ پست شدند هر کجا در زمانه پر هنریست
2 با چنین نکبت هنرمندان وای آن کز هنر برو اثریست
3 شکرها می کنم که گر چه مرا از هنر بهره ییست مختصریست
4 آسمانا ز من فراتر دار برو جان هر کجا که خریست
1 نوشیده چمن دردی جام طربش را با دامن گل پاک نموده ست، لبش را
2 خوش کرده ام ای دیده به پیوند دل خویش از سلسله ها، طرّه ٔ عالی نسبش را
3 در رهگذر پیرهن ار دیده سفید است نگذاشته ام دست ز دامان، طلبش را
4 غمگین نیم احوالم اگر یار نپرسد از شمع نپرسیده کسی، تاب و تبش را
5 بیرون ز سویدای دل ما نتوان کرد سودای سیه خانهٔ خال عربش را
6 فریاد، که کردند جدا، تلخ دهانم از سایهٔ نخلی که نچیدم رطبش را
1 خرسند با هزار تمنی نشسته ایم با صد هزار درد تسلی نشسته ایم
2 از بادبان باد مرادیم بی نیاز کشتی به خشک بسته تسلی نشسته ایم
3 بر آشیان ما نبود دست سنگ را بر شاخسار سد ره و طوبی نشسته ایم
4 دامن ز خارزار تعلق کشیده ایم بر مسند تجرد عیس نشسته ایم
5 از بخت تیره روز نداریم شکوه ای زیر سیاه خیمه لیلی نشسته ایم
6 چون طفل شوخ، پیش ادیب بهانه جو آماده تپانچه و سیلی نشسته ایم
1 من با غم عشق تو نباشم جز شاد وآن کاو نشود جفت غمت شاد مباد
2 ممکن نشود که شاد باشد آن جان کز قافلهٔ غم تو او دور افتاد
1 هیچ باری از سبو بر دوش اهل هوش نیست هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نیست
1 از حریم ما سخن چین چون سخن بیرون برد؟ باد نتوانست نکهت زین چمن بیرون برد
2 شمع را خاکستر پروانه اینجا سرمه داد کیست راز عشق را از انجمن بیرون برد؟
3 در به روی طوطیان آیینه از زنگار بست این سزای آن که از خلوت سخن بیرون برد
4 پرتو لعل لب او گر نیفروزد چراغ راه نتواند تبسم زان دهن بیرون برد
5 دولت تردامنان پا در رکاب نیستی است زود شبنم رخت هستی از چمن بیرون برد
6 شمع تر کرد از عرق پیراهن فانوس را کیست تا پروانه را از انجمن بیرون برد؟