1 اگر تو سرگذشت من بدانی دگر افسانه مجنون نخوانی
2 همی گوید «برو بیدار می باش مکن تعلیم سگ را پاسبانی »
3 ز من پرسی که همدردان چه کردند؟ ترا دادند جان و زندگانی
4 مرا گرد سر آن چشم گردان که تا بر من فتد آن ناتوانی
5 نماندم استخوانی هم که باری سگ تو باشد از من میهمانی
6 طبیبم داغ فرماید، نداند که صد جا بیش دارم در نهانی
1 ای به سرا پرده یثرب به خواب خیز که شد مشرق و مغرب خراب
2 رفته ز دستیم برون کن ز برد دستی و بنمای یکی دستبرد
3 توبه ده از سرکشی ایام را باز خر از ناخوشی اسلام را
4 مهد مسیح از فلک آور به زیر رایت مهدی به فلک زن دلیر
5 کاله دجال بنه بر خرش رو به بیابان عدم ده سرش
6 افسر ملک از سر دونان بکش دامن دولت ز زبونان بکش
1 می کنم از سینه بیرون این دل افسرده را بشنوم تا چند بوی این چراغ مرده را؟
2 شب چو خون مرده و سنگ مزارش خواب توست زنده گردان از عبادت این زمین مرده را
3 ای گل بی درد، پر زر کن دهان بلبلان در گره چون غنچه خواهی بست چند این خرده را؟
4 زنگ هیهات است از پیکان زداید خون گرم باده چون آرد به حال خود دل افسرده را؟
5 از ترشرویان شود ماتم سرا دارالسرور ره مده رضوان به جنت زاهد دلمرده را
6 باعث آرامش دل گشت صائب خط یار توتیای چشم باشد خاک، طوفان برده را
1 نهشت شرم رخ از گوشه نقاب نمایی نشد که گوشه کاری به آفتاب نمایی
2 هوا چو ابر شود شیشه را به جلوه درآور مباد دختر رز را به آفتاب نمایی
1 فغان گل میکند هرگه به وحشت گام بردارم سر دامان کوه از دلگرانی برکمر دارم
2 از این دشت غبار اندود جز عبرت چه بردارم شرارم، چشم بر هم بستنی زاد سفر دارم
3 محبت تاکجا سازد دچار الفت خویشم به رنگ رشتهٔ تسبیح چندین رهگذر دارم
4 مده ای خواب چون چشمم فریب بستن مژگان کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم
5 حیا چون شمع میپردازدم آیینهٔ عزت درین دریا به قدر آب گردیدن گهر دارم
6 نمیگردد فلک هم چاره تعمیر شکست من به رنگ موی چینی طرفه شامی بیسحر دارم
1 ازمی شوق جمال روی جانان همچو من مست و لایعقل بعالم کم توانی یافتن
2 میزند برجان و دل هر دم دو صد تیر جفا ترک چشم مست خونخوار پرآشوب فتن
3 رخت جان و دین و دنیا را بغارت می برد چون سپاه عشق در ملک دل آرد تاختن
4 ای دل ار معشوق جوئی دین و دنیا را بباز شرط راه عشق باشد هرچه داری باختن
5 نور ایمان جهان افروز خورشید رخش گشت پنهان در نقاب کفر زلف پرشکن
6 پرده از رخ برفکن بنما به مشتاقان جمال در نقاب زلف تا کی روی پنهان داشتن
1 چو خیزی از سر شهرت سریر سلطانی است چو نام حلقه شود، خاتم سلیمانی است
2 چه تن به بستر دولت دهی؟ که عاقل را به دیده دولت بیدار، خواب شیطانی است
3 به چر خ سوده، سر قصر دولتی هرجا کشیده گردن و در انتظار ویرانی است
4 دهد ضعیف نوازی، جلای دیده دل به حال مور نظر، سرمه سلیمانی است
5 طریق صحبت اهل زمانه گر این است ز هم چو ریخته شد اجتماع، مهمانی است
6 علایق، از ره دین، پای بند سالک نیست نه رشته مانع در ثمین ز غلتانی است
1 این زمین و آسمان ملک خداست این مه و پروین همه میراث ماست
2 اندرین ره هر چه آید در نظر با نگاه محرمی او را نگر
3 چون غریبان در دیار خود مرو ای ز خود گم اندکی بیباک شو
4 این و آن حکم ترا بر دل زند گر تو گوئی این مکن آن کن ،کند
5 نیست عالم جز بتان چشم و گوش اینکه هر فردای او میرد چو دوش
6 در بیابان طلب دیوانه شو یعنی ابراهیم این بتخانه شو