خدایا توئی بنده را دستگیر
بود بنده را از خدا ناگزیر
تو را خواهم از هر مرادی که هست
که آید به تو هر مرادی به دست
دلی را که از خود نکردی گمش
نه از چرخ ترسد نه از انجمش
چو تو هستی از چرخ و انجم چه باک
چو هست آسمان بر زمین ریز خاک
جهانی چنین خوب و خرم سرشت
حوالت چرا شد بقا بر بهشت
از این خوبتر بود نباشد دگر
چو آن خوبتر گفتی آن خوبتر
نه من چاره خویش دانم نه کس
تو دانی چنان کن که دانی و بس
طلبکار تو هر کسی بر امید
یکی در سیاه و یکی در سپید
نبینم من آن زهره در خویشتن
که گویم تو را این و آن ده به من
کنم حاجت از هر کسی جستجوی
چویابم تو بخشنده باشی نه اوی
تو مستغنی از هر چه در راه توست
نیاز همه سوی درگاه توست
سروش مرا دیو مردم مکن
سر رشته از راه خود گم مکن
به چشم من از خود فروغی رسان
که یابم فراغی ز چشم کسان
چو پروانه شب چراغ توام
چنان دان که مرغی ز باغ توام
من آن ذره در خردم از دیده دور
که نیروی تو بر من افکند نور
به نیروی تو چون پدید آمدم
در گنجها را کلید آمدم
صفائی ده این خاک تاریک را
که به بیند این راه باریک را
برانم کزین ره بدین تنگنای
به خشنودی تو زنم دست وپای