این چنین خواندهام که در بغداد
بود مردی و دل ز دست بداد
بود نهرالمعلی این را باب
زن ز کرج آب دجله گشت حجاب
هر شب این مرد ز آتشِ دل خویش
راه دجله سبک گرفتی پیش
عبره کردی شدی به خانهٔ زن
بیخبر گشته او ز جان و ز تن
وز وقاحت سباحه کرده به دست
چون براین حال مدّتی بگذشت
خویشتن را در آن میانه بدید
گرد چون و چرا همی گردید
بود خالی برآن رخان چو ماه
مرد در خال زن چو کرد نگاه
گفت کاین خال چیست ای مهروی
با من احوال خال خویش بگوی
مرد نشنید و شد به دجله درون
به تهوّر بریخت خود را خون
غرقه گشت و بداد جان در آب
گشت جان و تنش در آب خراب
مرد تا بود مانده اندر سُکر
بود راه سلامت اندر شُکر
مرد را تا بُوَد شرر در دل
نبود مطلع به حاصل گل
وانکه او مدّعی است در ره عشق
شیر او هست کم ز روبه عشق
نشنیدی که آن عزیزه چه گفت
چون برو مرد حال خود ننهفت