1
دی، کودکی بدامن مادر گریست زار
کز کودکان کوی، بمن کس نظر نداشت
2
طفلی، مرا ز پهلوی خود بیگناه راند
آن تیر طعنه، زخم کم از نیشتر نداشت
3
اطفال را بصحبت من، از چه میل نیست
کودک مگر نبود، کسی کو پدر نداشت
4
امروز، اوستاد بدرسم نگه نکرد
مانا که رنج و سعی فقیران، ثمر نداشت
5
دیروز، در میانهٔ بازی، ز کودکان
آن شاه شد که جامهٔ خلقان ببر نداشت
6
من در خیال موزه، بسی اشک ریختم
این اشک و آرزو، ز چه هرگز اثر نداشت
7
جز من، میان این گل و باران کسی نبود
کو موزهای بپا و کلاهی بسر نداشت
8
آخر، تفاوت من و طفلان شهر چیست
آئین کودکی، ره و رسم دگر نداشت
9
هرگز درون مطبخ ما هیزمی نسوخت
وین شمع، روشنائی ازین بیشتر نداشت
10
همسایگان ما بره و مرغ میخورند
کس جز من و تو، قوت ز خون جگر نداشت
11
بر وصلههای پیرهنم خنده میکنند
دینار و درهمی، پدر من مگر نداشت
12
خندید و گفت، آنکه بفقر تو طعنه زد
از دانههای گوهر اشکت، خبر نداشت
13
از زندگانی پدر خود مپرس، از آنک
چیزی بغیر تیشه و گهی آستر نداشت
14
این بوریای کهنه، بصد خون دل خرید
رختش، گه آستین و گهی آستر نداشت
15
بس رنج برد و کس نشمردش به هیچ کس
گمنام زیست، آنکه ده و سیم و زر نداشت
16
طفل فقیر را، هوس و آرزو خطاست
شاخی که از تگرگ نگون گشت، بر نداشت
17
نساج روزگار، درین پهن بارگاه
از بهر ما، قماشی ازین خوبتر نداشت