آب نالید، وقت جوشیدن
کاوخ از رنج دیگ و جور شرار
نه توان بود بردبار و صبور
نه فکندن توان ز پشت، این بار
خواری کس نخواستم هرگز
از چه رو، کرد آسمانم خوار
از چه شد بختم، این چنین وارون
از چه شد کارم، این چنین دشوار
از چه در راه من فتاد این سنگ
از چه در پای من شکست این خار
راز گفتم ولی کسی نشنید
سوختم زار و ناله کردم زار
از من اندوخت طرف باغ، صفا
رونق از من گرفت فصل بهار
یاد باد آنکه مرغزار، ز من
لالهاش پود و سبزه بودش تار
رستنیها تمام طفل منند
از گل و خار سرو و بید و چنار
وقتی از کار من شماری بود
از چه بیرونم این زمان ز شمار
من، بیک جا، دمی نمی ماندم
ماندم اکنون چو نقش بر دیوار
من که هر رنگ شستم، از چه گرفت
روشن آئینهٔ دلم زنگار
زین چنین روز، داشت باید ننگ
زین چنین کار داشت باید عار
هیچ دیدی ز کار درماند
کاردانی چو من، در آخر کار
باختم پاک تاب و جلوهٔ خویش
بسکه بر خاطرم نشست غبار
سوز ما را، کسی نگفت که چیست
رنج ما را، نخورد کس تیمار
گفت آتش، از آنکه دشمن تست
طمع دوستی و لطف مدار
هر که در شورهزار، کشت کند
نبود از کار خویش، برخوردار
خام بودی تو خفته، زان آتش
کرد هنگام پختنت بیدار
در کنار من، از چه کردی جای
که ز دودت شود سیاه کنار
هر کجا آتش است، سوختن است
این نصیحت، بگوش جان بسپار
نقش کار تو، چون نهان ماند
تا بود روزگار آینهدار
پردهٔ غیب را کسی نگشود
نکتهای کس نخواند زین اسرار
گرت اندیشهای ز بدنامی است
منشین با رفیق ناهموار
کس ز خنجر ندید، جز خستن
کس ز پیکان نخواست، جز پیکار
سالکان را چه کار با دیوان
طوطیان را چه کار با مردار
چند دعوی کنی، بکار گرای
هیچگه نیست گفته چون کردار