مقطعات و اشعار پراکنده در دیوان اشعار عمعق بخاری

هزاران قبه عالی کشیده سر با بر اندر
که کردی کمترین قبه سپهر برترین دروا
چو گرگ ظلم را کشتی بزور بازوی عدلت
زانبوهی شده صحرای اقلیم تو چون کمرا
یکی دبه در افگندی بزیر پای اشتربان
یکی بر چهره مالیدی مهار ماده ما را
خشم تو آبست، اگر در آب موج آتشست
حلم تو خاکست، اگر در خاک کوه آهنست
چنگ عزرائیل را ماند سر شمشیر تو
زانکه عزرائیل را دایم عقیقین دامنست
رزمگاه تو بمحشر گاه ماند کندرو
مرد نشناسد که مردست از نهیبت یا زنست
آن نه زلفست آنکه او برعارض رخشان نهار
صورت ظلمست کو بر عدل نوشیروان نهاد
توبه و سوگند ما را تاب از هم باز کرد
زلف را تا تاب داد و بر رخ رخشان نهاد
بوسه گر بر سنگ بدهد سنگ گردد چون شکر
یا رب، این چندین حلاوت بر لبی نتوان نهاد!
بویی که از بهار نسیم صبا برد
گویی همی ز طره دلار ما برد
شمشاد طوق فاخته گردد بکوهسار
خلخال لاله کبک دری را عطا برد
باشد صواب باده، چو از ناف یاسمین
باد شمال نافه مشک ختا برد
گله ها دارم و نگویم از آنک
عشق را مهر بر دهن باشد
عاشقان را چو کرم ابریشم
جامه هم گور و هم کفن باشد
عاشقی کز بلا بیندیشد
عاشق جان خویشتن باشد
روز رزم او چو رایتهای او صف بر کشند
اختران از بیم سر در نیلگون چادر کشند
تیغ جان آهنج او چون بر کشد سر از نیام
خلق باید تا بمیدانش تن بی سر کشند
خون فشاند بر فلک چندان که حوران بهشت
از پی آن تا نیالایند، دامن بر کشند
سایه گرزش اگر بر کوه آهن برفتد
کوه آهن ذره گردد، کت بپشت در کشند
ای عارض تو چون گل و زلف تو چو سنبل
من شیفته و فتنه آن سنبل و آن گل
زلفین تو قیریست بر انگیخته از عاج
رخسار تو شیریست بر آمیخته بامل
زلفین تو زاغیست بر آویخته هموار
دو ماه بمنقار و دو خورشید بچنگل
با جام باده در وطن امروز بر فروز
آن گوهری که هست مدد در صفای جان
قد بلند او بمثل مثل نارون
رنگ عجیب او بصفت رنگ ناردان
بیگانه از ستاره ولیکن ستاره بار
بی بهره از عقیق ولیکن عقیق سان
رخشان ترست پیکرش از جنس آفتاب
پیچان ترست قالبش از شاخ خیزران
کند گر تموج هیولای اولی
تلاطم نماید مزاج از طبایع
و راز نفس کل عقل کلی شکیبد
بر افتد زاوتاد رسم صنایع
سپهر ملاعب بساط مزور
چو برجنبد، افراد گردند ضایع
بسکه بخشد کف تو دروگهر
بحر شرمنده گشته و فاوا