1 بسکه بخشد کف تو دروگهر بحر شرمنده گشته و فاوا
1 تا دیده بر آن عارض گلگون افتاد چشمم ز سرشک چشمه خون افتاد
2 هر راز، که در پرده دل پنهان بود با خون دلم ز پرده بیرون افتاد
1 مردان سازند جای در خانه زین باشند زنان خانه نشین همچو نگین
2 بر عکس بود کار من بی دل و دین در خانه زین زن و منم خانه نشین
1 ای آفتاب ملک، رهی خفته بود دوش غایب شده ز عقل و جدا مانده ای ز هوش
2 وقت سحر، که چشم شود باز از قضا دیدم بکوی خلقی ماننده سروش