مست و شادان در آمد از در تیم
کرده بیجاده جای در یتیم
پشتم از جیم او چو جیم دو تا
بر من از میم او جهان چون میم
زلفکانش بجنگ من چون شست
او چو صیاد و من چو ماهی شیم
گفت: مژده ترا، که عدل ملک
کرد عالم بخلق خویش و سیم
. . .
در بهشت و تو در میان جحیم
بی گنه مانده هشت سال بهند
چون گنه گار در عذاب الیم
عالم از داد خسرو عادل
مانده در صد هزار ناز و نعیم
عیب وجرم تو آن که پر هنری
اینت عیب بزرگ و جرم عظیم!
چه کنی حال خویش را پنهان؟
چه زنی طبل خیره زیر گلیم؟
نه همانا که هر که دید ترا
از هنر کرد بر همه تقدیم؟
حال خود شاه را بگوی و مترس
و توکل علی العزیز رحیم
نعل پای کمیت ادهم او
چرخ را طوق و ماه را دیهیم
زخم او کوه را دو پاره کند
عدل او موی را کند بدو نیم
خشم او کل من علیها فان
عفو او یحیی العظام وهی رمیم
ملکا، خسروا، خداوندا
چشم عالم ندید چون تو کریم
ملک هرگز ندید چون تو ملک
چون بزادی تو ملک گشت عقیم
داد بنده عطا تو نیز بده
تا رهد این دل از عذاب الیم
تا بود کعبه و منا و صفا
تا بود معشر و مقام و حطیم