مقطعات و اشعار پراکنده در دیوان اشعار عمعق بخاری

اندر زمانه جود تو تنگی رها نکرد
بیمست ازین سخن دهن و چشم تنگ را
گرفت آب کاشه ز سرمای سخت
چو زرین ورق گشت برگ درخت
گر نیستی درون دلم آتش فراق
کم هر زمان بسوزد از و استخوان و پوست
چندان بگریمی، که مرا آب چشم من
برداردی روان و ببردی بکوی دوست
بعمان قدرت فلک چون حباب
ز دریای جاهت جهان بیله ایست
ببزم وصال تو هر جرعه ای
که دولت بنایم فرو می کند
چو خواهم که گیرم بکف، تخت بد
دگر باره اندر سبو می کند
جهان چو چشم نگاران خرگهی گردد
که از خمار شبانه نشاط خواب کنند
مردم چشمم چو مرکز پلک چون برهون شود
مرکز و برهون ز عشقت هر شبی گلگون شود
ندانم چه بردی برین بازی نرد؟
که برد ترا هر دو گیتیست بورک
هرگز نبود خار بشوری چو نمک
وز کاه چگونه می بسازند کسک؟
سیرم ازخوان سیه کاسه گردون، هر چند
قرص مهر و مهم آرایش خوان می بینم
آن چنان خسته ام از دست خسیسان کامروز
مرهم از خستن شمشیر و سنان می بینم