‌سر نامه بنوشت نام خدای از سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

سلمان ساوجی
خانه / سلمان ساوجی / فراق نامه / فراق نامه شماره 781

‌سر نامه بنوشت نام خدای

1
‌سر نامه بنوشت نام خدای
خدای جهانداور رهنمای
2
رسانندهٔ عاشقان را به کام
رهانندهٔ بستگان را ز دام
3
نگارندهٔ گلشن لاجورد
برآرندهٔ گنبد سالخورد
4
فروزندهٔ شمع و ناهید مهر
فرازندهٔ طاق مینا سپهر
5
هزار آفرین باد بر جان تو
خداوند عالم نگهبان تو
6
ز چشم بدان ایزدت گوش دار
هوای غریبی تو را سازگار
7
همه ساله بخت تو بادا جوان
مبیناد باغ بهارت خزان
8
از این دامن از خود برافشانده‌ای
ز کام دل خود جدا مانده‌ای
9
ازین عاشق صادق مستهام
تو را می‌رساند دعا و سلام
10
اگر من حدیث فراقت کنم
و یا قصه اشتیاقت کنم
11
همانا که با تو نگوید رسول
دل نازک تو گردد ملول
12
قلم خواست تا شرح غوغای تو
نویسد، ولی سر سودای تو
13
کجا گنجد اندر زبان قلم؟
که بادا سیه، دودمان قلم!
14
میان من و تو ز دلبستگی
جدائی فزون کرد پیوستگی
15
کسی کز مراد دل خود جداست
اگر پادشاهی کند بینواست
16
تو دانی که من پادشائی خویش
بزرگی و کار و کیائی خویش
17
به یک سو نهادم گزیدم تو را
به خوناب دل پروریدم تو را
18
در آخر مرا خوار بگذاشتی
دل از من به یکباره برداشتی
19
برانم که پاداش من این نبود
خطائی اگر رفت، چندین نبود
20
کنون روز و شب دیده دارم به راه
که تا کی بر آید درخشنده ماه
21
شب تار هجران به پایان رسد
تن بی‌روایم به جانان رسد
22
دهم هر نفس بوسه بر پای باد
که باد آمد و بوی زلف تو داد
23
هر آن برق کان از دیارت جهد
دو چشم مرا روشنائی دهد
24
اگر ناله مرغم آید به گوش
بزاری ز جانم برآید خروش
25
که من دانم این ناله و آه سرد
نیاید به غیر از دلی پر ز درد
26
ندارم به غیر از خیالت هوس
مرادم به گیتی همین است و بس
27
شب و روز می‌خواهم از بی‌نیاز
که چندان امانم ببخشد که باز
28
ز روی توام خانه گلشن شود
به نور توام دیده روشن شود
29
بیا رحم کن بر جوانی من
ببخشای بر ناتوانی من
30
کنون از همه چیز باز آمدم
تو باز آ که من نیز باز آمدم
31
گر چه حدیث مرا نیست بن
مبادا که گردی ملول از سخن
32
حدیث ملولان فزاید ملال
پراکنده گوید پراکنده حال
33
در اندیشه شاه ناگه گذشت
که باید بساط سخن در نوشت
34
بر آن نامه بر مهر شاهی نهاد
بر آن ره نورد سخن سنج داد
35
سخندان محرم بریدی گزید
که با باد در چابکی می‌پرید
36
که این نامه، ای قاصد نامور
به آن قاصد جان مشتاق ببر
37
برید سخندان زمین بوسه داد
روالن گشت و افتاد در پیش باد
38
ز گرد ره آمد چو باد بهار
ره آوردی آوردش از شهریار
39
سهی سرو چون نامه شاه دید
روان جست چون باد و پیشش دوید
40
بر آن نامه بس در و گوهر فشاند
به گوهر چو چشم خودش در نشاند
41
سر و پای آن نامه را بوسه داد
ز دستش ستد نامه بر دل نهاد
42
همین کان سر نامه را باز کرد
ز مژگان گهر باری آغاز کرد
43
گشادش به صد ناز چون چشم یار
که صبحی گشاید ز خواب خمار
44
سواد حروفش پر از نور بود
بیاضش پر از در منثور بود
45
شکن بر شکن همچو زلف بتان
که در هر شکن داشت صد دل نهان
46
به سطری کز آن نامه می‌خواند ماه
به یک حرف می‌کرد صد بار آه
47
پشیمان از آن کرده خویش بود
پشیمانی آنگه نمی‌داشت سود
48
به خود بر تن خویش بیداد کرد
برین داستانی جهان یاد کرد
49
ازین پیش خوش طوطئی نغز گوی
به گفتار از اهل سخن برده گوی
50
قضا را بدست لطیفی فتاد
به گفتار نغزش دل و هوش داد
51
ز پولاد چین ساختش خانه‌ای
در آن خانه بنهاد هر دانه‌ای
52
برایش نبات و شکر می‌خرید
به خوشتر نباتیش می‌پرورید
53
حسد برد بر حال او روزگار
شدش لقمه عافیت ناگوار
54
به دل گفت چندین درین تنگنای
چرا باشم آخر بدین پر و پای؟
55
چه گفتم که بود آن سخن ناپسند
که هستم به زندان آهن به بند؟
56
فراخ است روزی و روی زمین
چه باشم در این خانه آهنین؟
57
چو این رای بد با خود اندیشه کرد
برون رفتن از جای خود پیشه کرد
58
به بومی شد آن طوطی بلهوس
که از بوم ناشناختش باز کس
59
نخوردی بجای برنج و شکر
بجز ریزه سنگ و خون جگر
60
متاعی که او داشت نخرید کس
سخن هر چه او گفت نشنید کس
61
چو حالش ز نعمت به محنت کشید
بجز بازگشتن طریقی ندید
62
به زحمت سفر کرد و راحت گذاشت
در آخر بدانست که اول چه داشت
63
بجائی که وقتت خوش است ای پسر
نمی‌بایدت کرد ز آنجا سفر
64
مکن دولت عافیت را رها
مینداز خود را به خود در بلا
65
مکن دست آز و هوس را دراز
به چیزی که بخشیده‌اندت بساز
66
اگر مور را آز کمتر بدی
چرا پایمال همه کس شدی؟
67
گل رفته از بوستان چون شنید
نسیم صبا از گلستان دمید
68
همی خواست کاید به باغ و بهار
ولی داشت از شرم در پای خار
69
به ناچار بشکست بازار خویش
دگر باره آن رنجش آورد به پیش
70
نه بر جای خود نازی آغاز کرد
سر قصه‌های کهن باز کرد
71
دوات و قلم و خواست آن مه چو تیر
ز مشک ختن زد رقم بر حریر
72
ستردی همه سرنوشت قلم
همی شست خونی به خون دم به دم
73
چو سطری نوشتی به خون جگر
صنم هم به مژگان خوناب تر
74
نخست آفرین کرد بر دادگر
بر آن آفریننده ماه و خور
75
که حسن رخ دلبران او دهد
هوی در دل عاشقان او نهد
76
کسی درنبندد دری کو گشود
ز کاری که کرد او پشیمان نبود
77
مه ارداشتی اختیاری به کف
نرفتی به برج و بال از شرف
78
کسی را جز او در میان نیست دست
از و دان جز او را مدان هرچه هست
79
ازو رحمت و فضل بادا نثار
شب و روز بر حضرت شهریار
80
خداوند دیهیم و تخت مهی
شهنشاه اقلیم فرماندهی
81
بر آرنده آفتاب از نیام
نماینده فر و احشام شام
82
به صبح حبیبان که آن روی تست
به شام غریبان که آن موی تست
83
به خاک کف پات یعنی سرم
که از خاک پای تو در نگذرم
84
کمین بنده برگرفته ز راه
رساننده بر واج خورشید و ماه
85
از آن پس که بر مه سر افراخته
به خاک سیاهش در انداخته
86
چو خورشید بودم منت در حضور
کنون ذره وارم ز خورشید دور
87
چو شاخ گیا کو نیابد هوا
چو ماهی که از آب گردد جدا
88
ز هجران روی تو پژمرده‌ام
تو باقی بمانی که من مرده‌ام
89
تو تا همچو ابرم برفتی ز سر
ز برگ رزان هر دمم خشکتر
90
مگر سایه‌ای بر سر آری مرا
دگر تازه‌ و تر برآری مرا
91
مرا جان برای تو باشد عزیز
وگرنه ملولم من از عمر نیز
92
به چشم تو می‌بندم از دیده خواب
همیشه خیال تو جویم در آب
93
به شب ناله‌ام بر ثریا رسد
ز مژگان سرشکم به دریا رسد
94
شبی نلتفت گر ز حالم شوی
ز صد ساله ره ناله‌ام بشنوی
95
اگر بی‌وفایند ارباب حسن
درین حسن روی مرا باب حسن
96
مخوان خوب را بی‌وفا کان خطاست
که خود پیش من حسن، حسن وفاست
97
سگ و بی‌وفا هر دو پیشم یکی است
مرا بی‌وفا خواندنت شرط نیست
98
نه کنج رفت بد عهد را سگ مخوان
که گر بشنود سگ بر آرد فغان
99
که سگ حق نعمت شناسد نکو
ولی هیچ حقی نمی‌داند او
100
شبی وقت گل بودم اندر چمن
می و شمع بودند شب یار من
101
شنیدم که پروانه با بلبلی
که می‌کرد از عشق گل غلغلی
102
همی گفت کاین بانگ و فریاد چیست؟
ز بیداد معشوق این داد چیست؟
103
چو بلبل شنید این، نالید زار
که من تیره روزم تویی بختیار
104
تو را بخت یار است و دولت رهی
که در پای معشوق جان می‌دهی
105
به روز من و حال من کس مباد
که یارم رود پیش چشمم به باد
106
بباید برآن زنده بگریستن
که بی‌یار خود بایدش زیستن
107
مرا زندگانی برای تو باد
اگر من بمیرم بقای تو باد
108
چو در نامه احوال خود باز راند
فرستاده شاه را پیش خواند
109
رخ و دیده مالید بر پای او
زر افشاند و گوهر به بالای او
110
سر نامه بوسید و پیشش نهاد
حکایت ز هر گونه می‌کرد یاد
111
که گر بر درش جای خود دیدمی
بر این نامه خود را بپیچیدمی
112
چو گرد آمدی با تو این خاکسار
بر آن درگر از من نبودی غبار
113
دگر بار گفتش که ای چاره ساز
مگیر از من خسته دل پای باز
114
تو می‌آیی و می‌روم زین سپس
که پیشم گرامی‌تری از نفس
115
به آمد شدت زنده است این بدن
گر آمد شدن کم کنی وای من
116
برو که آفریننده یار تو باد
خلاص من از رهگذار تو باد
117
از آن ماهر و قاصد اندر گذشت
چو با وزان شد در این پهن دشت
118
روان پشت بر آفتاب بهار
رخ آورد در سایه کردگار
119
چو برق دمان هر نفس می‌جهید
در و دشت و کهسار را می‌دوید
120
بیامد دوان تا در شهریار
چو خرم نسیمی به باغ بهار
121
چو بر تخت روی شهنشاه دید
تو گفتی که بر آسمان ماه دید
122
سریر شهنشاه را بوسه داد
زبان دعا و ثنا برگشاد
123
که شاها خدای تو یار تو باد
مرا دل اندر کنار تو باد
124
مرا آن نامه را پیش تختش نهاد
ملک برگرفت و بر آن بوسه داد
125
چو بگشود آن نامه را شاه سر
چو برگ سمن کردش از ژاله تر
126
ببارد بر سرخ گل اشک زرد
وزان سنبلستان خط آب خورد
127
چو پیغام کدش ز لب پیش او
نمک ریخت پندار بر ریش او
128
قرار و شکیب درونش نماند
زمانی مجال سکونش نماند
129
ز دل آتش دیگرش بر فروخت
در افتاد و اسباب صبرش بسوخت
130
هوای دلش آن سخن تازه کرد
همان عهد و مهر کهن تازه کرد
131
دگر باره زد رای کلک و دوات
دلش کرد سودای کلک و دوات
132
به نامه نوشتن قلم برگرفت
قلم وار سودایی از سر گرفت
133
بر آمد ز سوداش جان دوات
سیه شد همی دودمان دوات
134
قلم را ز سر بر تراشید پا
بنام خداوند بی‌انتها
135
چو دیباچه حمد حق شد تمام
شخنشاه کرد ابتدای سلام
136
سلامی که جان را روان می‌دهد
به بوی خوشش یار جان می‌دهد
137
سلامی که غلامیش باد بهار
سلامی سیاهیش مشک تتار
138
سلامی چو باد صبا در چمن
که خیزد ز برگ گل و نسترن
139
بر آن طلعت کامرانی من
بر آن حاصل زندگانی من
140
چو خورشید تابان مبارک نظر
چو صبح دلفروز فرخ اثر
141
نگار چگل، زبده آب و گل
چه آب و چه گل؟ سر به سر جان و دل
142
نیازم به دیدار توست آنچنان
که باشد تن بی‌روان را به جان
143
به روز غریبان بی‌رگ و جا
به سوز یتیمان بی‌دست و پا
144
به فریاد مظلوم در نیمه شب
به نومیدی جان رسیده به لب
145
کزین بیش در درد دوری مرا
مدارا مفرما صبوری مرا
146
همین دم دو اسبه شتابی مگر
وگرنه مرا در نیابی دگر
147
گذر کن که دوری به غایت رسید
نظر کن که وقت عنایت رسید
148
گرم هست عیبی بدان کم نگر
وگر رفت سهوی از آن درگذر
149
ز سوز دلم آتشی درگرفت
در افتاد و گیتی سراسر گرفت
150
نظامی که امروز حسن تو راست
بدان کز پریشانی حال ماست
151
از آن سرو است چنین سر فراز
که پروردش این جوی چشمم بناز
152
اگر نیستی در پی‌ات چشم من
تو نشناختی پایه خویشتن
153
تو این آبرو گر ز خود دیده‌ای
همانا که این قصه نشنیده‌ای
عکس نوشته
‌سر نامه بنوشت نام خدای از سلمان ساوجی