1
فرستاد افسر و خورشید را خواند
بر خود چون مه خورشید بنشاند
2
حدیث صید گاه و شیر و جمشید
حکایت کرد یک یک پیش خورشید
3
بدو گفت این پسر خسرو نژادست
که خسرو سیرت و خسرو نهاد است
4
رخش آیینه آیین شاهی است
ز سر تا پا همه فر الهی است
6
کنون در کار شادی من حزینم
غمی در دل نمی آید جز اینم
7
عیار گوهرش کرچه درست است
ولی در کار من یکباره سست است
8
به هر بابی که کردم آزمایش
ندیدم یک سر مو زو گشایش
9
ز جاه و گوهر ارچه با نصیب است
ولی در کار چون تیغ خطیب است
11
چو بشنید این فسانه افسر از جفت
بدو کرد آفرین از مهر و پس گفت:
12
«بدان، شاها حقیقت کان جوانمرد
که دیدست او بسی گرم و بسی سرد
13
به پیش من کنون عین الیقین است
که نور دیده فغفور پین است
14
هوای خدمت درگاه قیصر
بر آوردش ز تخت و تاج و کشور
15
نشاط پایه تخت خداوند
چو یاقوتش ز جای خویش بر کند»