2
فرستاد نزدیک رستم پیام
که ای تیغ بخت و وفا را نیام
6
بتاریکی اندر مرا ره نمود
نوشته چنین بود بود آنچ بود
7
بر آتش نهم خویشتن پیش شاه
گر آمرزش آرد مرا زین گناه
8
مگر باز گردد ز بد نام من
بپیران سر این بد سرانجام من
9
مرا گر بخواهی ز شاه جوان
چو غرم ژیان با تو آیم دوان
10
شوم پیش بیژن بغلتم بخاک
مگر بازیابم من آن کیش پاک
11
چو پیغام گرگین برستم رسید
یکی باد سرد از جگر برکشید
12
بپیچید ازان درد و پیغام اوی
غم آمدش ازان بیهده کام اوی
13
فرستاده را گفت رو باز گرد
بگویش که ای خیره ناپاک مرد
14
تو نشنیدی آن داستان پلنگ
بدان ژرف دریا که زد با نهنگ
15
که گر بر خرد چیره گردد هوا
نیابد ز چنگ هوا کس رها
17
نبایدش بردن بنخچیر روی
نه نیز از ددان رنجش آید بدوی
18
تو دستان نمودی چو روباه پیر
ندیدی همی دام نخچیرگیر
19
نشاید کزین بیهده کام تو
که من پیش خسرو برم نام تو
23
رهاگشتی از بند و رستی بجان
ز تو دور شد کینهٔ بدگمان
24
وگر جز برین روی گردد سپهر
ز جان و تن خویش بردار مهر
25
نخستین من آیم بدین کینهخواه
بنیروی یزدان و فرمان شاه
26
وگر من نیایم چو گودرز و گیو
بخواهد ز تو کینهٔ پور نیو
27
برآمد برین کار یک روز و شب
و زین گفته بر شاه نگشاد لب
28
دوم روز چون شاه بنمود تاج
نشست از بر سیمگون تخت عاج
30
ز گرگین سخن گفت با شهریار
ازان گم شده بخت و بد روزگار
32
که سوگند خوردم بتخت و کلاه
بدارای بهرام و خورشید و ماه
33
که گرگین نبیند ز من جز بلا
مگر بیژن از بند یابد رها
34
جزین آرزو هرچ باید بخواه
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
35
پس آنگه چنین گفت رستم بشاه
که ای پرهنر نامور پیشگاه
38
هرآن کس که گردد ز راه خرد
سرانجام پیچد ز کردار خود
40
بپیش نیاکانت بسته کمر
بهر کینه گه با یکی کینه ور
42
برستم ببخشید پیروز شاه
رهانیدش از بند و تاریک چاه
43
ز رستم بپرسید پس شهریار
که چون راند خواهی برین گونه کار
44
چه باید ز گنج و زلشکر بخواه
که باید که با تو بیاید براه
45
بترسم ز بد گوهر افراسیاب
که بر جان بیژن بگیرد شتاب
46
یکی بادسارست دیو نژند
بسی خوانده افسون و نیرنگ و بند
47
بجنباندش اهرمن دل ز جای
بیندازد آن تیغ زن را زپای
48
چنین گفت رستم بشاه جهان
که این کار ببسیچم اندر نهان
50
نه هنگام گرزست و تیغ و سنان
بدین کار باید کشیدن عنان
51
فراوان گهر باید و زرو سیم
برفتن پر امید و بودن به بیم
55
همه پاک بگشاد گنجور شاه
بدینار و گوهر بیاراست گاه
56
تهمتن بیامد همه بنگرید
هر آنچش ببایست زان برگزید
57
ازان صد شتر بار دینار کرد
صد اشتر ز گنج درم بار کرد
58
بفرمود رستم بسالار بار
که بگزین ز گردان لشکر هزار
60
چو گرگین و چون زنگهٔ شاوران
دگر گستهم شیر جنگ آوران
62
چو فرهاد و رهام گرد دلیر
چو اشکش که صید آورد نره شیر
66
بپرسید زنگه که خسرو کجاست
چه آمد برویش که ما را بخواست