آن چشم مست بین که خرد در خمار اوست از اثیر اخسیکتی

اثیر اخسیکتی

اثیر اخسیکتی

اثیر اخسیکتی

آن چشم مست بین که خرد در خمار اوست

1 آن چشم مست بین که خرد در خمار اوست و آن لعل چون شکر که روانها شکار اوست

2 عمری است تا چو شمع بامید یک سخن موقوف پرور دهن تنگ بار اوست

3 تا کی بخنده ئی سردندان کند سپید صد جان، برلب آمده در انتظار اوست

4 زرین رخ مرا که ز خون گشت پر نگار عذری که ظاهر است رخ چون نگار اوست

5 معشوق دل غم و می و جانانه ی من او ما هر دو در میانه و او در کنار اوست

6 هرگز باختیار بلا خواست هیچکس؟ در جان من نگر که بلا اختیار اوست

7 گفتم اثیر را بکش و رستی از بلاش دل گفت: این حدیث ازاو خواه کاراوست

عکس نوشته
کامنت