1 چه خرمی است که امروز نیست زنگان را چه فرخی است کزو بهره نیست کیهان را
2 بهار و کام طرب تازه می کند دل را ضیاء انس و فرح زقه میدهد جان را
3 بدشت جلوه گری عرضه داد بار دگر سپهر کوش گرفته مزاج نیسان را
4 چو کودکان بد بستان آخشیج آورد صبا مشاطه ی خوش قامتان بستان را
1 زهی فرمانده مطلق جهان را مشرف کرده نامت هر زبان را
2 فلک بر تخت شاهی نانشانده چو تو یک خسروخسرو نشان را
3 اثرهای بزرگت شاد کرده روان طغرل الب ارسلان را
4 چو سایه بست برفتراک چترت سپهر پیر اقبال جوان را
1 ز میان ببرد ناگه، دل من بتی شکر لب بدو رخ برادر مه، بدو زلف نایب شب
2 دو کمند عنبرینش، ز خم و گره مسلسل دو عقیق شکرینش، ز دو گوهر مرکب
3 قدم نظر شکسته، رخش از فروغ بیحد گذر سخن ببسته، دهنش ز تنگی لب
4 دوهزار جان تشنه، نگرد در او و او را پر از آب زندگانی، شده روی چاه غبغب
1 مدامم ده، که ایامم مدام است شکار عیش را، ایام دام است
2 بیاور باده ئی، کز وی دو قطره خرابی دو عالم را تمام است
3 چه در بند حریفی، باده را باش حریفی باده ات آسوده جام است
4 ز هشیاری به مستی، راه دور است ز مستی تا بهشیاری، دو گام است
1 صبحدمان، ازمی گل بوی مست همچو نسیم سحرازجا به جست
2 خواب نهان، در سر شهلای شوخ تاب عیان، در سر مرغول شست
3 خانه بهم بر زده چون عهد ترک زلف بهم درشده چون غول مست
4 ساقی آزاده، ستاده بپای باقی دوشین می نوشین بدست
1 گرچه سوگندان خوری، کاکنون نکوتر دارمت من نیم ز آنها، بحمدالله که باور دارمت
2 شه رخی خوردم بهرچم بوداکنون خوشتر آنک عشق می گوید کزین صد لعب دیگر دارمت
3 ای که همچون خاک راهم، زیر پای آوردهای گر مرا دستی بود، با جان برابر دارمت
4 همچو نور خور، تو را بر دیده منزل گه کنم حیله این باشد چو بتوانم که در خوردارمت
1 مشرق مه دور گریبان اوست مغرب جان نقبه مرجان اوست
2 حجله پروین بر سیمین او حاجب پروین لب خندان اوست
3 ظلمت دل، کوری هرخسته دل بر رصد چشمه ی حیوان اوست
4 مجمع جانهای جگر سوخته در کنف مشک پریشان اوست
1 شکر، زلعل تو در لولوی خوشاب شکست صبا بزلف تو ناموس مشک ناب شکست
2 شب شکسته چو در موکب مه تو براند مه از کمال کرشمه بر آفتاب شکست
3 دو جزع ما، چو گهر بار گشت مهر عقیق لبت بخنده خوش بر در خوشاب شکست
4 کباب دیده دلریش ما، بر آتش غم لب تو هم نمکی تازه، بر کباب شکست
1 بی روی تو، روی خرمی نیست در عشق تو، جای بی غمی نیست
2 جز با سر زلف تو، فلک را در شیوه ی جور، همدمی نیست
3 گفتی که بحکم توست، دل را کاندر سخن تو محکمی نیست
4 بس محرومم ز خدمت تو در شهر تو، رسم محرمی نیست
1 در عشق تو یک کار مرا ساز و نسق نیست خون میخورم از غصه و سامان نطق نیست
2 آمد بفذلک ز غمت دفتر عمرم گر ما بقئی هست به جز یک دو ورق نیست
3 چشمم مه رخسار تو را باز مبیناد گردر شب هجران تو چشمم چوشفق نیست
4 در مملکت درد، نشان می ندهد کس یک کار که ازعشق تو بی ساز و نسق نیست