1 مرغی یگانه بودم یاری بدستم آمد الحق شگرف صیدی، ناگه بدستم آمد
2 چون دید از جمالش چشمم گرفته مستی با غمزه معربد در چشم مستم آمد
3 تاراج طره او در هرچه بودم افتاد و آسیب غمزه او در هرچه هستم آمد
4 زنار بت پرستی بربست دل چونا گه از روی بت نکوتر یاری بدستم آمد
1 از نو، رقمی بر دل درویش کشیدم خط، بر خرد عافیت اندیش کشیدم
2 سودای تونا خوانده درآمد ز درجان در خانه دلی بود مرا، پیش کشیدم
3 تا راز تو در سرخی رخساره بپوشم بس خون که بچشم از جگر ریش کشیدم
4 دیدم که همه بی رقم درد تو صفرند منهم رقم درد تو بر خویش کشیدم
1 چون گشت رخ چمن دل آرای وقت است به عیش کن دلا، رای
2 بفزود جمال باغ، در ده آن انده کاه شادی افزای
3 آراسته شد ز گل در و دشت برخیز و صبوح را بیارای
4 آرایش جان می است و معشوق یکساعت از این دو، برمیاسای
1 با آنکه در میان دل آتش همی زنم چون عود، در میان نفس خوش همی زنم
2 بر من زمانه همچو قفس گشت جرمم آنک بلبل نهاد، زخمه دلکش همی زنم
3 گویم مگر، برون جهم از روزن عدم پروانه وار، بال در آتش همی زنم
4 مرکب زتازیانه چو طفلان وآنگهی لاف از سرای پرده و مفرش همی زنم
1 بی شب زلف تو سیه روزم خسته روزگار کین توزم
2 محرم بزم خوبی تو منم که بیک آه می بر افروزم
3 تا تو را حسن نیک میسازد چشم بددور، خوش همی سوزم
4 مرهمی نه، که بخت دلریشم چینه ئی ده، که بس نوآموزم
1 زلف چون بر عذار میفکنی لیل را در نهار میفکنی
2 چون لبت مست لطف میگردد باده را در خمار میفکنی
3 جانی آویخته است برفتراک تا نظر بر شکار میفکنی
4 هر کجا مهر در میان آمد خویشتن بر کنار میفکنی
1 چو من عادت چنین دارم که غم را شادی انگارم به بیماری چنان کآمد تو هم میدار تیمارم
2 به درد تازه هر ساعت مرا مشغول خود میکن از این بیکار کم داری دمی بیکار مگذارم
3 به یک غم ابلهی باشد که از عشق تو بگریزم چو یک غم بخشدم حالی غم دیگر طمع دارم
4 مرا گویی مراد خویشتن را میشناسی هی شناسم، یار بد مهری و دانی عاشق زارم
1 چون با غم تو قرار گیرم از هر دو جهان کنار گیرم
2 با بخت ز جیب سر بر آرم چون دامن آن نکار گیرم
3 وز مرتبه دست خود ببوسم کان طره مشکبار گیرم
4 بی محنتش ار، دمی بر آرم حقا، که نه در شمار گیرم
1 بدین جمال اگر تو را وفاستی همه جهان به مملکت تو راستی
2 وگر، به، سکه بودمی، شدی به دل که خطبه طرب به نام ماستی
3 خیالت اینکه حلقه باز میزند ور آمدی ز در گر آشناستی
4 بخواست دل به دام و بند و دل که جان فدای اوست کاشکی بخواستی
1 با آنکه بهشیاری همتات نمی افتد از نخوت و جباری بامات نمی افتد
2 آئی و رقیبانت آیند ز پیش و پس آخر شبی این بازی تنهات نمی افتد
3 بر سر بنهی دستی تا جان من مسکین چون زلف سرافکنده در پات نمی افتد
4 شب تیره دمی روشن من خالی و تو فارغ هان می فتدت در سر این تات نمی افتد