1 وه که امروز بحال دگرم تو چه دانی که نداری خبرم
2 از همه خرمئی دور از تو تا ز تو دور ترم، دور ترم
3 نه تو را، رای که بر من نگری نه مرا زهره که در تو نگرم
1 پر دردم و بمانده ز درمان خویشتن گم کرده در هوای تو درمان خویشتن
2 حال مرا ز درد تو سیری نمیکند سیر آمدم بجان تو از جان نخویشتن
3 چون گوی شد دل من و زلفین پرخم است گوی مرا ربود بچوگان خویشتن
4 ای برزده بدامن بیداد دست چرخ از دست تو دریده گریبان خویشتن
1 مشتری غاشیه مهر تو بر دوش کشد آسمان حلقه پیمان تو در کوش کشد
2 اثر لطف صدای سخنت در دل کوه سنگ را داغ بیان از پی مفروش کشد
3 ماتم خصم تو را غاشیه شقه ابر مهر زرین گله اندر شب شبپوش کشد
4 عقل شاگردی رای تو کند ورنه قضاش در شمار بدل کار فراموش کشد
1 ای قاعده ی بزرگواری از حزم تو برده استواری
2 با طوق کفایت تو تقدیر بر طاق نهد فلک سواری
3 اندر صف کار سازی ملک یک مردنه ئی که صد هزاری
4 برنامه ی عقل بسم و صدری در جامه شرع پود و تاری
1 می بین که تا چه غایت از تو به درد و تابم هم رخنه می نجویم هم روی می نتابم
2 از تو وفا نخواهم زیرا که خود نداری بر تو بدل نجویم، زیرا که خود نیابم
3 چون خاک برندارم چهره ز آستانت ور فی المثل بریزم هر روز صدره آبم
4 گر، داریم زخواری چون خاک کوی باشم خاک تو کحل چشمم کوی تو جای خوابم
1 درد هجران تو را داغ جگر ساخته ام گرد میدان تو را کحل بصر ساخته ام
2 نبود نام توای یار نه نزدیک و نه دور تو زمن هیچ و من از تو همه بر ساخته ام
3 پرده کژ مده، ای هستی من بُرده ی تو گرچه با زخمه سر کژّ تو در ساخته ام
4 خطی آمد ز تو در خون من و من چو قلم پیش از آن خط قدم از تارک سر ساخته ام
1 من تنگدل و تو تنگ خوئی من خوب سخن، تو خوبروئی
2 با من بکن آن که لطف یزدان با روی تو کرد، از نکوئی
3 برتنگ دلی من به بخشای کز، دل همه گرد غم بشوئی
4 آخر بکنار من رسی باز چون گرد همه اثیر پوئی
1 جشن فرخنده نوروز جهان افروز است هر دلی بر سپه نور طرب پیروز است
2 آفتاب ار به حمل آمد و بفروخت جهان آفتابی که بجامی است جهان افروز است
3 پشت بر کار جهان آر، که راه این راه است روی در روی نشاط آر، که روز این روز است
4 با کمان فلک فتنه مشو، راست چو زه زان کجا، ناوکش از مرد خرد کین توز است
1 خه خه آن سوسن سیرابش بین هی هی آن سنبل پر تابش بین
2 چستی سرو چمانش دیدی مستی نرگس پر خوابش بین
3 خنده ئی زد صدف لعل گشاد رشته ی لولوی خوشابش بین
4 دیده ئی آینه چهره ی روح عکس خورشید جهان تابش بین
1 دردی است در دیار که درمان نمیبرد هر دل که در فتاد بدو جان نمی برد
2 گفتم زطیبت او را، چندین عتاب چیست آهسته آ. بکار که چندان نمی برد
3 من در نصیحت دل از آنجا که راستی است بسیار جهد کردم و فرمان نمی برد
4 درخشم شد از این سخن و گفت شادباش الحق حدیث های تو تاوان نمی برد