1 میروم از غم عشق تو چنان بیخبرم که ندانم به کجا یا به چه اندیشه درم
2 همچو روی تو همه کار من آراسته بود وه، که چون موی تو اکنون همه زیر و زبرم
3 تیغ هجران تو گر زخم چنین خواهد زد هیچ شک نیست کزین واقعه من جان نبرم
4 این منم کز بر تو دور شدم، شرمم باد چه کنم، عاجز فرمان قضا و قدرم
1 تا تولای تو کردم شدم از خود بیزار باجفای تو خوشم گر تو نگیری آزار
2 من بگریم تو بخندی چکنم خوش باشم توو آن خنده شیرین من واین گریه زار
3 چون گل و خار زبستان تو آمد نه رواست گل چو جان داشتن و خار رهاکردن خوار
4 منبر اول تو نهی، دار بآخر توزنی من چو مشغول توام فارغم از منبرودار
1 دوش در عیش و عشرتی بودم کز طرب تا بروز نغنودم
2 یا ربود و شراب و شمعی و من زحمت اندر میانه، من بودم
3 با وصالش غمی فرو گفتم وز جمالش دمی، بر آسودم
4 گاه کام نشاط خوش کردم گاه جام طرب به پیمودم
1 زهی چتر قمر طرف کلاهت بغلطاق سحر زلف سیاهت
2 غلامی را قبا کوتاه کرده هزاران خسرو صاحب کلاهت
3 اگر زلفت بجنباند نسیمی شود بر جان خون آلود آهت
4 به بزم اختران شو تا به بینی فلک مسند نهد بر پیشگاهت
1 دل بر امید وصل تو جان را همی زند مردانه وار سود و زیان را همی زند
2 با هجر تو حریف سه یک نقش خوش وان پاکباز هر دو جهان را همی زند
3 مائیم و نیم جانی در پای صد بلا این بار دست پر زده آن را همی زند
4 الحق به سخت کوشی سستی نمیکند دل میتوان شناخت که جان را همی زند
1 گوهر دیده کرده ام، پیشکش جمال تو اطلس رخ کشیده ام، در قدم خیال تو
2 جان و خرد در آستین، بر طمعی همی درم بو، که عنایتی کند، در حق من وصال تو
3 در تو کجا رسد کسی، تا برسد بپای تو مرغ تو کی شود دلی، گر نپرد ببال تو
4 نیست اثیر مرد تو، خاصه کنون که برفلک ماه تمام در خط است، از خط چون هلال تو
1 از رهی روی بگردان و برو دامن مهر بر افشان و برو
2 مکن آن عشق، ز سر تازه بپای مبر آن عهد به پایان و برو
3 که تو را گفت که سرگردان باد کزفلان روی بگردان و برو
4 سر بزن خسته دلان را مگذار هم چنین بی سروسامان و برو
1 پسته خندان تو شکر فشاند سنبل پرتاب تو عنبر فشاند
2 ناز تو چون باز نوشت آستین دامن کبر از دو جهان بر فشاند
3 در قدم عشوه ی تو، بس که دوش عشق ز رخساره ی من زر فشاند
4 وز قبل تیره گی چشم من لعل تو یا رب، که چه گوهر فشاند
1 دل ببری، تن بزنی، اینت بلائی که توئی شوخ رگی، سخت دلی سست وفائی که توئی
2 چرخ بدان بوالعجبی دهر بدین حیله گری بوی نبردند چنین، رنگ نمائی که توئی
3 برد بغارت غم تو، جان و تن و دین و دلم چشم بدان دور، زهی جمله ربائی که توئی
4 خود دهدت دل کله ئی، نقش چو من یکدله ئی اینت دوروئی، دوزبانی، دو هوائی که توئی
1 در کار تو از دست بشد عهد جوانی من سوخته زین غصه، نماندم، تو بمانی
2 با آنکه من از عشق تو رسوای جهانم هم راضیم اندی، که تو زیبای جهانی
3 رحم آر، چو دیدی که منم این نه، حبیبم شکرانه آنرا که نه آنی که چنانی
4 نی نی برو از تنگدلان یاد میاور آن ناز تو را بس که توخود تنگدهانی