1 آنم که زین بر اسب تمنا نهادهام تا لاجرم، چو باد سوار و پیادهام
2 افتادهام چو مشک بر آتش به جرم آنک در بر هزار نافه خاطر گشادهام
3 لرزندهام ز جنبش هر باد و بر حقم زیرا چو شمع مجلس شاهان ستادهام
4 مفلس شدم ز سیم، بماند این یک از هنر صد کنج در خزانه خاطر نهادهام
1 ای به هلاک جان من، عشق تو را کفایتی رخصت خون خلق را، حسن تو محکم آیتی
2 شحنه خاص توست غم، وز کف ریش خشک او جان ببرم بشرط آن، کز تو بود حمایتی
3 گوش تو تنک بار تر، از دهنت چو بشنود غصه ی هر حکایتی، قصه ی هر شکایتی
4 گشت مسلمت جهان از پی فتنه هر زمان گرد میار لشگری، بر مفراز رایتی
1 چیست، شرط عاشقان با بینوائی ساختن سلطنت را خاک نعلین گدائی ساختن
2 نرد خدمت باختن، با یار و پس در دست او خوش حریفی پیشه کردن بادغائی ساختن
3 تک سواره پادشاه کشور جان شو چو خضر بر سکندر نه صداع پادشائی ساختن
4 کی فرود آید دلی، کان برتر از کیهان بود هر دو روزه آلت کیهان خدائی ساختن
1 تهمت اشکم چو پیدا میشود عشق رخ پوشیده رسوا میشود
2 زودش اندر خاک پنهان میکند آن نشان بر هرکه پیدا میشود
3 هر شب از بس دُر که بارد چشم من دامن آفاق دریا میشود
4 گه گهی صبرم بدادی یاوری آه کاکنون رشته یکتا میشود
1 بهر کژم که نهی نقش خویش می بینم نه آن حریفم لیکن که مهره برچینم
2 گرفت دستخوشم، عشوه وصال تو لیک بدست نامد خوش خوش ز پای ننشینم
3 بر آن دلم که نبینم بچشم روی صلاح که من صلاح دل خود در این نمی بینم
4 بخون خانم تر میکند غمت شمیشر نکرده خشک نمد زین، زعارت و، تینم
1 ای بر گشاده دست به بیداد عاشقان بر چرخ میرود ز تو فریاد عاشقان
2 سلطان محنت تو، خرابی همی کند در دل، کدام دل، ستم آباد عاشقان
3 هان، تا من غریب فراموش کی شوم روزی که آیدت بجفا، یاد عاشقان
4 با عاشقان هر آنچه بتر میکند غمت گوئی که در بدی است، به افتاد عاشقان
1 امید وصل غم روز هجر چون شب شمع ز سوز سینه لبم خشک و دیده تر دارد
2 امید وصل ز دل پرس و درد هجر زجان که هر کسی ز غم خویشتن خبر دارد
3 بذوق جان سخن تلخ تو خوش است زقند از آنکه بر لب شیرین او گذر دارد
4 اگرچه بس خوش و شیرین بود شکر لیکن حلاوت لب تو لذت دگر دارد
1 ما مانده ایم و جانی، در دست غم بمانده از عمر بیش رفته، از صبر کم بمانده
2 در دل شرر فتاده بر مغز تف رسیده از روی آب رفته در دیده نم بمانده
3 از سر گذشت کردون سر برخط حوادث نالان و اشک ریزان همچون قلم بمانده
4 با این دو روزه هستی، بنشسته تن ولیکن از لذت فراغت دل با عدم بمانده
1 از دل گره غم تو بگشادم سودای تو از دماغ بنهادم
2 برمن دگری گزیده ئی شاید او را بتو و تو را باو دادم
3 عمری است که خاک تو همی بوسم معلومم شد کنون که بربادم
4 یک چند زجور تو برآسایم گر دولت عافیت دهد دادم
1 پیمان شکنا بر سر پیمانت نمی بینم طغرای وفا بر سر فرمانت نمی بینم
2 از تو کله ها دارم در خون دل آغشته تا عرضه کنم بر تو خندانت نمی بینم
3 از غایت حسن تو در غیرت چشم خود پیدات نمی یابم پنهانت نمی بینم
4 گرچه ز تو میگویم در گفت نمی آئی ورچه بتوام زنده چون جانت نمی بینم