1 تو را اگر تو، توئی عالمی شکار بود به عهد تو علم فتنه آشکار بود
2 تو یک کنار و دو بوسه ز دل برون کن و بس خرد بقاعده خود در میان کار بود
3 به نیم جرعه دلم را خراب کرد غمت خوش است گرچه سرم در سر خمار بود
4 نبود سیم و بشد روزگار بر دین سست که کار خوب به سیم و به روزگار بود
1 سوزی است مرا در دل دانی که چسان سوزی سوزی که وجود من برباد دهد روزی
2 در هم زده کار من، چون خط معمائی سر گم شده حال من، چون نکته مرموزی
3 چون شاخ پر از آتش، می نالم و میسوزم دیده قدح اشکی، دل مجمر پر سوزی
4 گویند که با آن دل، شاد است فلان نی نی چون شاد توان بودن در دست غم اندوزی
1 هرغم که دهد عشق تو من خار ندارم بی تو علم الله که جز این کار ندارم
2 دور از شب زلفین تو مرگ دل من باد آنروز، کش از درد تو، تیمار ندارم
3 از عشق تو خوارم، نه که خود عزم من آنست من خواری عشق تو، چنین خوار ندارم
4 از دیده چه شک باشد، اگر خون نفشانم وز ناله چه عذر آرم اگر، زار ندارم
1 صبحدم آن روی چون نگارچه شوئی ابر نئی روی لاله زار چه شوئی
2 آب حیات است غبغب تو فسرده پس تو بدین آب خاکسار چه شوئی
3 جوشن شمشاد لاله بوی چه بندی صدره نسرین کامکار چه شوئی
4 آتش روی تو در پناه خم زلف هست بزنهار زینهار چه شوئی
1 مسلمانان فغان از دست چشم کافر مستش دل آزاد من چون دید سحری کرد و بربستش
2 خیالت چون نهم بر دل از آن بدعهد بی حاصل دل من گر بخون دل بگرید جان آن هستش
3 سیاها، روی مظلومی که خواهد روی گلرنگش درازا، دست بیدادی که دارد طره پستش
4 تنم در تب همی سوزد، رباب دل چنان گردش دلم مرهم نمی گیرد، بتیغ غم چنان خستش
1 دیدی چگونه ما را، بگذاشتی و رفتی بی موجبی دل از ما، برداشتی و رفتی
2 بس عهدها که کردم، بس وعده ها که دادی وان ماجرا نرفته، انکاشتی و رفتی
3 راهی است بر گشادم، خوش خوش بچشم کردن تا روی در کشیدی، از آشتی و رفتی
4 رخ در سفر نهادی، ناگاه عالمی را چون زلف خود پریشان، بگذاشتی و رفتی
1 دلبری دارم که یارب زینهار زو چنان زارم که یارب زینهار
2 او مرا در چشم و من در چشم او آنچنان خوارم که یارب زینهار
3 هردمی صد بار بیش از جور یار بر زبان آرم که یارب زینهار
4 راست میخواهی چنان در کار او کورشد کارم که یارب زینهار
1 دست ار، همه بتان بجمال و وفا برند پس بیوفا جمال تهی را کجا برند؟
2 گوئی جمال هست و وفا نیست، گو مباش ما را همین بده که وفا را زما برند
3 خوبی و، لیک خوی بدت زشت میکند وآنرا که زشت باشد نازش کجا برند
4 هم شحنه جفایت از ایشان کشید تیغ آنها که در جهان ز تو نام وفا برند
1 والله که به بیباکی، ناموس جهان بردی حقا که به چالاکی، آرام روان بردی
2 آورد بر این زلفت، چون کان می کردون رو، رو که بدان چوگان گوی از همگان بردی
3 جان بود که میگفتم بند سر زلفینش رغم من مسکین را، هم دست بدان بردی
4 تا خود سر زلفینت، بگشوده همی بینم هین ای دل زندانی بگریز که جان بردی
1 باز دل در عشق رائی میزند سنگ بر قفل بلائی میزند
2 از ملامت پشت دستی میخورد بر سلامت پشت پائی میزند
3 تاراشکم بسته بر قد چوچنگ خارج پرده نوائی میزند
4 زیر من زاراست ترسم بگسلد زانکه او بر نیم نائی میزند