مسلمانان فغان از دست چشم از اثیر اخسیکتی غزل 96
1. مسلمانان فغان از دست چشم کافر مستش
دل آزاد من چون دید سحری کرد و بربستش
1. مسلمانان فغان از دست چشم کافر مستش
دل آزاد من چون دید سحری کرد و بربستش
1. گر ز کوی عاشقانی، تا عدم هم خانه باش
خویش خوش رویان شدی، با خویشتن بیگانه باش
1. تو چه گوئی ار بپرسم زلب شکرفشانش
زچه داد زهرمارا، چه بود جوابش، آتش
1. در خون دل نشاندم روی ازفراق رویش
قدی چو سرو گردم موی از فراق رویش
1. مهمان تو آمد دل در باغ رضا خوان کش
وین مرغ سخندان را در پای سلیمان کش
1. در فراقت طاقت من گشت طاق
مستغاث از جور و بیداد ازفراق
1. چند خورم خون خود ازدست دل
شستم از دوست بهفت آب و گل
1. چو من عادت چنین دارم که غم را شادی انگارم
به بیماری چنان کآمد تو هم میدار تیمارم
1. می بین که تا چه غایت از تو به درد و تابم
هم رخنه می نجویم هم روی می نتابم
1. باز در دست چرخ بد سازم
پایمال جهان طنازم
1. از همه عالم خریدار توام
باورم کن عاشق زار توام
1. پیمان شکنا بر سر پیمانت نمی بینم
طغرای وفا بر سر فرمانت نمی بینم