1 کارم از عشق بجان است، چه تدبیر کنم یار در پرده نهان است، چه تدبیر کنم
2 راز می پوشم، تا کس به نداند لیکن اشک و رخساره نشان است چه تدبیر کنم
3 وصل را صبر بکار است، صبوری را دل که نه این است و نه آنست چه تدبیر کنم
4 بر کران مانده ام از یاد تو، در اشک غمت در میان دل و جان است چه تدبیر کنم
1 شبگیر و تنها میروی ای شمع دلها تا کجا دانم بر ما میروی اینک تو با ما تا کجا
2 دیبای رخ پرداخته، زلفین مشکین آخته بر تبت و چین تاخته، زان مشک و دیبا تا کجا
3 با ماه عنابی شفق، یا خط کافوری ورق عارض چو گل غرق عرق، ای سر و بالا تا کجا
4 ناهید طوق غبغبت، مه در نقاب عقربت هردم به خط گویان لبت، اهلا و سهلا تا کجا
1 در خون دل نشاندم روی ازفراق رویش قدی چو سرو گردم موی از فراق رویش
2 جوئی است ز آب خضرش، در چشمه لب من بر شیب رخ براندم، جوی از فراق رویش
3 تا آب صبح صادق، رویش بگشت برشب بر خاک تیره دادم، خوی از فراق رویش
4 در لاله می، نه بینم رنگ از وصال رنگش وز گل نمی پذیرم بوی از فراق رویش
1 باز در دست چرخ بد سازم پایمال جهان طنازم
2 هجر، بر دوخت دیده ی طربم عشق بدرید پرده رازم
3 نیست پای گریز، می باشم نیست دست ستیز، میسازم
4 گر بر آرم بزار ناله دمی چرخ شوری کند برآوازم
1 چند خورم خون خود ازدست دل شستم از دوست بهفت آب و گل
2 زین شبش او داند و شمع ختن زین قبل او داند و ماه چگل
3 بیدلی ار زانکه بدین چاشنی است باد دل از من بدو عالم به حل
4 روز اگر می برود گو برو نیست غم او همه بر من سجل
1 ای بنده ی لب تو، لب آبدار می گلگونه کرده عکس رخت بر عذار می
2 تخت هوس نهاده رخت بر بساط گل رخت خرد فکنده لبت، در جوارمی
3 چون صبح جامه چاک زده، غنچه حباب پیش نسیم زلف تو، بر جویبار می
4 در هم شکن شماری، ز نگاری فلک چون از فتنه موج برآرد بحار می
1 بی تو با یک دل، غم دل مانده ام دست بر سر، پای در گل مانده ام
2 هر کسی را، یادلی یا دلبری است من چرا، بی دلبر و دل مانده ام
3 دست گیریدم، که سخت افتاده ام چاره سازیدم، که مشکل مانده ام
4 یار با هر ناقصی شاد است و بس من بغمخواری چو کامل مانده ام
1 سیم اگر پیش سمن لافی زد از سیمای او سر و باری گیست تا گوید که من، بالای او
2 بر سر آنست مه، کز آسمان یک شب فتد با سری در محنت سودای او، در پای او
3 گیسوی ده پای او، هر تا کزو بار افکنی هست مأوای دلی در عاشقی یکتای او
4 خویشتن قربان کنم، کزرای بیند چون بمن زنده بودن شرط نبود بر خلاف رای او
1 دلبری دارم که جان میخواهد از من، چون کنم از سر جان برنشاید خاست، ای تن، چون کنم
2 گوهر مهرش چو کان در دل نهان کردم ولیک با چنین دریای مروارید معدن، چون کنم
3 چشمِ سوزن کرد بر من عالَم، از بس کافری ای مسلمانان، وطن در چشمِ سوزن چون کنم
4 خانه من برد و پس در خانه خود تن بزد چاره چه، با آن جهانآشوبِ تنزن، چون کنم
1 ای شکرخای شده گوش از تو رخ ماه آمده شب پوش از تو
2 از لطافت چو خیالی که شبی پر نکردست کس آغوش از تو
3 شام را غالیه در زلف ز تست ماه را غاشیه بر دوش از تو
4 ملک سلطان سپرم گر ببرم بدو بوسه من مدهوش از تو