1 از عشق تو بوی خون همی آید دم نتوان زد که چون همی آید
2 هر بار دل آمدی کم از غم هات این بار غمت فزون همی آید
3 چشم تو خدنگ بر گمان دارد مانا که بعزم خون همی آید
4 بینائی چشم عقلت چندانست کان جادو در فسون همی آید
1 دل ز دست غمت بجان نجهد عقل جز خسته بر کران نجهد
2 خاک پاشی چو تو ندیدم من کز کفت باد رایگان نجهد
3 از لبت هرکه گوهری طلبد به هزاران هزار کان نجهد
4 نتواند گریخت از تو دلی تا به حیلت در آن جهان نجهد
1 باز مرا عشق کهن تازه شد باز ز من شهر پر آوازه شد
2 دل ز برم رخت سفر بار کرد جان ز پیش تا در دروازه شد
3 رنج دل سوخته از حد گذشت درد دل ریش زاندازه شد
4 عشق اثیر ار چه کهن گشته بود مژده شما را که ز سر تازه شد
1 هر محتشمی پایه عشق تو ندارد هر پر جگری تاب عتاب تو نیارد
2 زودا که شود در خم چوگان بلاگوی آن سر که سرش ناخن سودای تو یارد
3 در باغ امل عشق تو پاداش اجل شد هرکس دِرَود هرچه در آنجا که بکارد
4 بیداد کنی بر من و یک بار نپرسی زآن کو، چو تو بیداد کنی، بر تو گمارد
1 تن بی غم تو جان نمیخواهد جان بی رخ تو جهان نمیخواهد
2 کو، کور دلی که بر دل از عشقت مانند سگ استخوان نمیخواهد
3 گفتم بکن اینقدر، که جان از تو جز یک دو نفس امان نمیخواهد
4 با دیده چگونه ئی که جز نقشی از کیسه تو زیان نمیخواهد
1 از لب یار شکر می باید و خطش عنبر تر می باید
2 نقد بوسه به نهانی ز لبش بهتر از روی چو زر می باید
3 در سر عشوه شد آن عمر که بود وصل را عمر دگر می باید
4 پایمردی که بگیرد دستم چون کنم زینش بتر می باید
1 که را هجرت به پرسش کمتر آید ز خون دل کنارش کم تر آید
2 نیارم بست در روی غمت در که چون باد از ره روزن در آید
3 فرو شد در پیت روزم چه باک است تو را باید کزین کاری بر آید
4 بمن خنجر کشی الا توترسی که یک باری شکارت لاغر آید
1 دست ار، همه بتان بجمال و وفا برند پس بیوفا جمال تهی را کجا برند؟
2 گوئی جمال هست و وفا نیست، گو مباش ما را همین بده که وفا را زما برند
3 خوبی و، لیک خوی بدت زشت میکند وآنرا که زشت باشد نازش کجا برند
4 هم شحنه جفایت از ایشان کشید تیغ آنها که در جهان ز تو نام وفا برند
1 وصل شک نیست که در می باید و ز میان هجر بدر می باید
2 نظر نا گذرانست بدوست لیک از بخت نظر می باید
3 خدمتی جان بر او بردم گفت به از این نقد دگر می باید
4 اگر از وصل سخن میگوئی سخن اینست که زر می باید