از عشق تو بوی خون همی آید از اثیر اخسیکتی غزل 61
1. از عشق تو بوی خون همی آید
دم نتوان زد که چون همی آید
1. از عشق تو بوی خون همی آید
دم نتوان زد که چون همی آید
1. دل ز دست غمت بجان نجهد
عقل جز خسته بر کران نجهد
1. باز مرا عشق کهن تازه شد
باز ز من شهر پر آوازه شد
1. هر محتشمی پایه عشق تو ندارد
هر پر جگری تاب عتاب تو نیارد
1. تن بی غم تو جان نمیخواهد
جان بی رخ تو جهان نمیخواهد
1. از لب یار شکر می باید
و خطش عنبر تر می باید
1. که را هجرت به پرسش کمتر آید
ز خون دل کنارش کم تر آید
1. دست ار، همه بتان بجمال و وفا برند
پس بیوفا جمال تهی را کجا برند؟
1. وصل شک نیست که در می باید
و ز میان هجر بدر می باید
1. بهار امسال خوشتر می نماید
چمن چون نقش آذر می نماید
1. هر آنکس را که دلداری چو آن سرو سهی باشد
نه پندارم که جانش را ز تیمار آگهی باشد