دوستی یکدل و دمساز نماند از اثیر اخسیکتی غزل 37
1. دوستی یکدل و دمساز نماند
مونس محرم و همراز نماند
1. دوستی یکدل و دمساز نماند
مونس محرم و همراز نماند
1. خوی تو باجور روزگار بسازد
حسن تو با لطف کردگار بسازد
1. خیمه در کوی یار خواهم زد
در آن غمگسار خواهم زد
1. همچو بالای تو سروی به چمن مینرسد
در خور لعل تو دُری ز عدن مینرسد
1. دل به عشق تو جانسپاری کرد
صبر هم نیز حق گذاری کرد
1. وقت بیاید که دور غم به سر آید
صبح وصال از شب امید برآید
1. روزی که جفاهای تو بر یاد من آید
دل نوش کند غصه و از خویشتن آید
1. رخ او دیده را بصر بخشد
لب او کام را شکر بخشد
1. نه صفای تو در بصر گنجد
نه صفات تو در خبر گنجد
1. آنرا که چنان سلسله ها بافته باشد
هر سلسله زندان دلی تافته باشد
1. روی تو، ممالک جهان ارزد
وصل تو، حیات جاودان ارزد
1. گه بود ماه که با روی تو از کوه بر آید
چه زند سرو که با قد تو بالا بنماید