1 زهی فرمانده مطلق جهان را مشرف کرده نامت هر زبان را
2 فلک بر تخت شاهی نانشانده چو تو یک خسروخسرو نشان را
3 اثرهای بزرگت شاد کرده روان طغرل الب ارسلان را
4 چو سایه بست برفتراک چترت سپهر پیر اقبال جوان را
1 رخ او دیده را بصر بخشد لب او کام را شکر بخشد
2 دو گروهی بر افتد از شب و روز اگر اقطاع حسن بر بخشد
3 حلقه زلف ذره پرور او جان آزاده را کمر بخشد
4 در ره او هم از گله داری است هر که مردانه وار سر بخشد
1 یارب آن روی است با آن زیب و کشّی یا مه است چشمه آب حیاتش در زنخدان یا چه است
2 از رخ آیینهفامش نیم عکسی بیش نیست اینکه بر پیشانی خورشید و رخسار مه است
3 زلف کوتاهش جهانی جان به غارت برد دوش تا چه خواهد کرد اکنون دست جورش کوته است
4 غمزه او تیر بر دل میزند یارب چنانک عاشقان را پوست بر تن نیست ممکن کآگه است
1 یار دست جور در جان میکند زانکه کار جان بمرجان میکند
2 ناوک مژگان کافر مذهبش رخنه در شمشیر ایمان میکند
3 حلقه زنجیر زلفش هر شبی آفتابی را به زندان میکند
4 هر که او دامن به مهرش باز داد خون خلقش بر گریبان میکند
1 شکر، زلعل تو در لولوی خوشاب شکست صبا بزلف تو ناموس مشک ناب شکست
2 شب شکسته چو در موکب مه تو براند مه از کمال کرشمه بر آفتاب شکست
3 دو جزع ما، چو گهر بار گشت مهر عقیق لبت بخنده خوش بر در خوشاب شکست
4 کباب دیده دلریش ما، بر آتش غم لب تو هم نمکی تازه، بر کباب شکست
1 جهان پیر باز از دست نیسان خرقه میپوشد مبارک بادش ار بر دُردخواران زهد نفروشد
2 قبای سبزه میبینی صبا کسوت همیدوزد ردای سرو میدانی چمن خلعت همیپوشد
3 شکوفه زیر لب بر ساغر خیری همیخندد چو میبیند که اسباب طرب نرگس همینوشد
4 کشیده تیغ عصیان سرخ بید و شوخ میآید به خنده گل همیگرید مگر خونش همیجوشد
1 دل ز دست غمت بجان نجهد عقل جز خسته بر کران نجهد
2 خاک پاشی چو تو ندیدم من کز کفت باد رایگان نجهد
3 از لبت هرکه گوهری طلبد به هزاران هزار کان نجهد
4 نتواند گریخت از تو دلی تا به حیلت در آن جهان نجهد
1 هنگامه ی خورشید ز رخسار تو بشکست بازارچه سرو ز رفتار تو بشکست
2 هر تعبیه لطف که در تازه گلی بود قدرش زرخ زر تو برتار تو بشکست
3 هر رونق و ناموس که هر لعل و گهرداشت با قاعدد لعل گهربار تو بشکست
4 برچید دکان عقل و بپرداخت وطن صبر ساز حیل هردو چودرکار تو بشکست
1 باز مرا عشق کهن تازه شد باز ز من شهر پر آوازه شد
2 دل ز برم رخت سفر بار کرد جان ز پیش تا در دروازه شد
3 رنج دل سوخته از حد گذشت درد دل ریش زاندازه شد
4 عشق اثیر ار چه کهن گشته بود مژده شما را که ز سر تازه شد
1 بی غم عشق تو دل بکار نیاید جان نبود آب و گل بکار نیاید
2 عقل برافشاند کیسه لیک ز تقصیر در رخ تو جز خجل بکار نیاید
3 شمع دلت خوانم ای عزیزتر، از جان نام تو شمع چگل بکار نیاید
4 سوی تو هر عشق نامه ئی که نوشتم نقش جز از خون دل بکار نیاید