1 آنرا که چنان سلسله ها بافته باشد هر سلسله زندان دلی تافته باشد
2 هرجا که بجوئید زجانهای عزیزان در هر شکن آرامگهی یافته باشد
3 صد بار بگفتم مکن ای دل مرو آنجا کان ره نه به پای چو توئی بافته باشد
4 بر گنبد طرار منه چشم که ناکاه تا در نگری جیب تو بشکافته باشد
1 بازار تو را کرانهای نیست آزار تو را بهانهای نیست
2 آمد ز دهن دلم ز آتش بیقصه تو زبانهای نیست
3 تا بوده هزار بار بالین در کوی تو آستانهای نیست
4 در کوی تو ناز حسن سوز است بیماتم هیچ خانهای نیست
1 من خاکِ چنان بادم کو زلفِ تو جنباند در آتشم از آبی کاندامِ تو را ماند
2 مه در گرو خوبی، از عکس بَناگوشت ششدر بفره خواهد اول بر او راند
3 توفیر دل و دیده، از روی تو این باشد کاین بیند و خون گرید آن خواهد و نتواند
4 چشمت چو مرا بیند، گوید که بننشینی تا غمزه خونخوارم جائیت بننشاند
1 نه صفای تو در بصر گنجد نه صفات تو در خبر گنجد
2 بر بساط قمارخانه حسن تا رخش هست کی قمر گنجد
3 در جُلاب روان رنجوران تا لبت هست کی شکر گنجد
4 هرکه شد مرغ چینه لب تو مرغ جانش نه زیر پر گنجد
1 در عشق تو یک کار مرا ساز و نسق نیست خون میخورم از غصه و سامان نطق نیست
2 آمد بفذلک ز غمت دفتر عمرم گر ما بقئی هست به جز یک دو ورق نیست
3 چشمم مه رخسار تو را باز مبیناد گردر شب هجران تو چشمم چوشفق نیست
4 در مملکت درد، نشان می ندهد کس یک کار که ازعشق تو بی ساز و نسق نیست
1 از تو هر آنچه برمن درویش میرود راضی شدم چو برهمه، زین بیش میرود
2 منشین بجور در پس افلاک چون مهت بر سر گرفته غاشیه در پیش میرود
3 ای تشنه جمال تو چشمم، بیاد آر کابت همه بجوی بداندیش میرود
4 از تشنکیش در عجبم خاصه کاین زمان بر رخ دو جویم از جگر ریش میرود
1 چو لب افق بخندید و دم صبا بر آمد بمبارکی و شادی غمش از درم درآمد
2 چو رکاب او تهی شد ز سرای پرده جان نعرات انعم الله صبا، حکم بر آمد
3 ز پی نثار و تحفه دل و دیده پیش بردم نه نثار لایق افتاد و نه تحفه در خور آمد
4 دو غزاله بود فربه دل و دیدگان ولیکن چو بقد او نمودم قد هر دو لاغر آمد
1 گه بود ماه که با روی تو از کوه بر آید چه زند سرو که با قد تو بالا بنماید
2 هر کجا بوی تو آمد ز صبا گرد نخیزد هر کجا روی تو آمد ز سحر صبح نیاید
3 غمت آورد بدر صبر. خرد گفت که حقا اگر او اوست که من دانم ز و جور نشاید
4 گفتی ار بر سر این مهر بپائی بخوری بر باش اینجا، سخنی هست اگر عمر بپاید
1 چه خرمی است که امروز نیست زنگان را چه فرخی است کزو بهره نیست کیهان را
2 بهار و کام طرب تازه می کند دل را ضیاء انس و فرح زقه میدهد جان را
3 بدشت جلوه گری عرضه داد بار دگر سپهر کوش گرفته مزاج نیسان را
4 چو کودکان بد بستان آخشیج آورد صبا مشاطه ی خوش قامتان بستان را
1 هرکه دل بر سرو بالائی نهد بر سر هر آرزو پائی نهد
2 جمله برخیزد ز راه خویشتن آنکه سر در راه سودائی نهد
3 دل بپردازد زهر رائی که هست پس بیارد بر دل آرائی نهد
4 برنگین جان معمائی کند پس براو موم تمنائی نهد