گر نقاب از دورخ براندازد از اثیر اخسیکتی غزل 49
1. گر نقاب از دورخ براندازد
عالم از عافیت بپردازد
1. گر نقاب از دورخ براندازد
عالم از عافیت بپردازد
1. نام تو، بهر زبان در افتاد
شوری به همه جهان در افتاد
1. حسن رویش دیده پرخون میکند
عقل واقف نیست تا چون میکند
1. از تو هر آنچه برمن درویش میرود
راضی شدم چو برهمه، زین بیش میرود
1. جهان پیر باز از دست نیسان خرقه میپوشد
مبارک بادش ار بر دُردخواران زهد نفروشد
1. با سرو قدت چمن بسوزد
وز مشک خطت ختن بسوزد
1. دهان تنگ آن دلبر نشان طبع من دارد
که در یک نقطه و همی جهانی در وطن دارد
1. شام از طرب رخت سحر گردد
زهر، از مدد لبت شکر گردد
1. لعل تو به نکته دُر چکاند
وین قاعده کس چو تو نداند
1. یار دست جور در جان میکند
زانکه کار جان بمرجان میکند
1. جان نقش رخ تو بر بصر دارد
تن نیز غم تو بر جگر دارد
1. وصلش مرا قرین سعادت نمیکند
چون بیند التفات زیادت نمیکند