1 خیمه در کوی یار خواهم زد در آن غمگسار خواهم زد
2 با جنیبت گشان نوبت وصل پای بر روزگار خواهم زد
3 اولین تازیانه ئی که زنم بر سر انتظار خواهم زد
4 با رخ خویش و خط اولکدی در خزان و بهار خواهم زد
1 روی تو، ممالک جهان ارزد وصل تو، حیات جاودان ارزد
2 زان لعل که صد هزار دل دارد یک بوسه بصد هزار جان ارزد
3 نام چو منی همی بری خه خه این نام بدین لب و دهان ارزد
4 جان، بندگی تو را کمر در بست انصاف بده که رایگان ارزد
1 یا رب آن روح ممثل چه خوش است بر گلش زلف مسلسل چه خوش است
2 وان دو صف رسته لولوی عدن بدو یاقوت مکلل چه خوش است
3 غدر رنگینش با خرقه نکوست ناز شیرینش با دل چه خوش است
4 یا رب آن عهد دروغش که بدو نتوان بود موصل چه خوش است
1 که را هجرت به پرسش کمتر آید ز خون دل کنارش کم تر آید
2 نیارم بست در روی غمت در که چون باد از ره روزن در آید
3 فرو شد در پیت روزم چه باک است تو را باید کزین کاری بر آید
4 بمن خنجر کشی الا توترسی که یک باری شکارت لاغر آید
1 دهان تنگ آن دلبر نشان طبع من دارد که در یک نقطه و همی جهانی در وطن دارد
2 گهرها در شکم دارد لب یاقوت فام او وزاو سربسته هر نکته شکرها در شکن دارد
3 چنان خندد که پنداری صبا بر لؤلؤ شبنم دهان لاله رعنا فرا روی چمن دارد
4 نهان چون چشمه خضر است هر کزوی کنف جوید سر حسرت گرفته چون سکندر در کفن دارد
1 ز میان ببرد ناگه، دل من بتی شکر لب بدو رخ برادر مه، بدو زلف نایب شب
2 دو کمند عنبرینش، ز خم و گره مسلسل دو عقیق شکرینش، ز دو گوهر مرکب
3 قدم نظر شکسته، رخش از فروغ بیحد گذر سخن ببسته، دهنش ز تنگی لب
4 دوهزار جان تشنه، نگرد در او و او را پر از آب زندگانی، شده روی چاه غبغب
1 دست ار، همه بتان بجمال و وفا برند پس بیوفا جمال تهی را کجا برند؟
2 گوئی جمال هست و وفا نیست، گو مباش ما را همین بده که وفا را زما برند
3 خوبی و، لیک خوی بدت زشت میکند وآنرا که زشت باشد نازش کجا برند
4 هم شحنه جفایت از ایشان کشید تیغ آنها که در جهان ز تو نام وفا برند
1 یاد میدار که از مات نمی آید یاد ای امید من و عهد تو سراسر همه باد
2 نکنی یک طرف از قصه ی من هرگز گوش نه زِیم یک نفس از غصه تو هرگز شاد
3 یاوری نیست، که با خصم تو بردارم تیغ داوری نیست، که از هجر تو بستانم داد
4 تو نگفتی که وصالم برساند بخودت راستی نیک رسانید که چشمت مرساد
1 هر محتشمی پایه عشق تو ندارد هر پر جگری تاب عتاب تو نیارد
2 زودا که شود در خم چوگان بلاگوی آن سر که سرش ناخن سودای تو یارد
3 در باغ امل عشق تو پاداش اجل شد هرکس دِرَود هرچه در آنجا که بکارد
4 بیداد کنی بر من و یک بار نپرسی زآن کو، چو تو بیداد کنی، بر تو گمارد
1 نام تو، بهر زبان در افتاد شوری به همه جهان در افتاد
2 در حیرت عارض تو خورشید از طارم آسمان در افتاد
3 هنگام نظاره تو حورا از کنگره ی جنان در افتاد
4 راز تو نهان چگونه دارم کاین قصه بهر زبان در افتاد