با که گویم راز چون همدم از اثیر اخسیکتی غزل 84
1. با که گویم راز چون همدم نماند
درد بگذشت از حد و مرهم نماند
1. با که گویم راز چون همدم نماند
درد بگذشت از حد و مرهم نماند
1. پسته خندان تو شکر فشاند
سنبل پرتاب تو عنبر فشاند
1. مشتری غاشیه مهر تو بر دوش کشد
آسمان حلقه پیمان تو در کوش کشد
1. امید وصل غم روز هجر چون شب شمع
ز سوز سینه لبم خشک و دیده تر دارد
1. جور تو گر عنان بجنباند
آسمان در رکاب او راند
1. مرا براین نسزاید که از تو باشم دور
مکن مکن که نئی در هلاک من معذور
1. تا تولای تو کردم شدم از خود بیزار
باجفای تو خوشم گر تو نگیری آزار
1. آن زلف مشوش بین در عنبر و بان منگر
و آن قامت دلگش بین در سروروان منگر
1. دلا فتراک آن جان و جهان گیر
وگرنه ترک من گو دست جان گیر
1. یک نظر در صورت آن روح روحانی نگر
بسته سنبل پای گل بر سرو بستانی نگر
1. دلبری دارم که یارب زینهار
زو چنان زارم که یارب زینهار
1. ای ز تو بر هر دماغی صد هوس
وز وصالت خود نشان نادیده کس