1 ای سعی کرده عشق تو در خون و جان من تیر بلای تو، نه بشست و کمان من
2 این دوستی بود، که چو من سوخته دلی بگذاری و بسازی، با دشمنان من
3 از آن جمال و چهره ی زیبا که آن توست نا بوده جز خیال تو، در دیده آن من
4 ترسم که غوطه ئی خورد آن هم در سرشک دریا شده است دیده ی گوهرفشان من
1 ای دل آخر تا کی این دیوانگی هر زمانی با منت بیگانگی
2 خود گرفتم، یار شمع مجلس است بر تو واجب نیست، این پروانگی
3 دام او را، مرغ کشتی بس بود مرغ او را کرد خواهی دانگی
4 کی شود معشوق دست آموز تو او چنان وحشی، تو زینسان خانگی
1 کو محرمی که قصه تو در میان نهم گوش سخن بگیرم و در یک کران نهم
2 صد، به نیوش وصل بیک رمز سر بمُهر از دست دل برآرم و در دست جان نهم
3 یک ره، اجازت کرمم ده ز بندگی تا محنتی ز صحبت او بر کسان نهم
4 خوش کن بوعده ئی، دل من، گو خلاف باش تا چشم انتظار، به عمری در آن نهم
1 هرکه عشقت خرید جان بفروخت و آن خریدن بدو جهان بفروخت
2 در هوای تو دل قفس بشکست ز قفس بگذر آشیان بفروخت
3 هر که نام تو خواست برد نخست بر مراد و ادب زبان بفروخت
4 وانکه یک روز شد معامل تو تا بس دیر خانمان بفروخت
1 یا رب این من، غریب کم خطرم که چو بخت اندر آمدی، زدرم
2 خه، تو، یاری زخوب خوبتری وای من، کز غمت ز بد بترم
3 همه تن چشم اگرچه چون نرگس در گل عارض تو می نگرم
4 هم ز خود باورم همی نکند خبرت هست، سخت بی خبرم
1 رخ تو فتنه جهان بودی گر نه، از دیده نهان بودی
2 دل و دین رفت در سر غم تو کاش باری امید جان بودی
3 ز رخت یادگار خواستمی گرنه اشکم چو ارغوان بودی
4 دل، به خستی بجان ز دست غمت گرنه رویم چو زعفران بودی
1 در فراقت طاقت من گشت طاق مستغاث از جور و بیداد ازفراق
2 جفت اندوه و فغانم روز و شب تا بماند ستم، من از وصل تو طاق
3 جز خیال تو ندارم هم نشین جز غمان تو ندارم هم وثاق
4 خلق عالم شرح نتوانند داد آنچه من در سینه دارم از فراق
1 بر گل چو مثال عنبر انگیزی در روم ززنگ لشگر انگیزی
2 گه سنبل بسته را بشورانی تا، آفت شور دیگر انگیزی
3 گه نرگس مست را، بخوابانی تا فتنه خفته را بر انگیزی
4 گه سحردهی به چشم جادویش گه بیضه ی عاج عنبر انگیزی
1 ای مرا چون جان گرامی جام جانپرور بخواه چون رخ و اشک من و خود، باده احمر بخواه
2 لعل جان آشوب بگشا، بهر جان دارو بیار زلف جان آویز بشکن جام جان پرور بخواه
3 همچو زلفت سر گرانم، ساعتی دیگر بپای همچو چشمت نیم مستم، ساغر دیگر بخواه
4 باده احمر تو را، از دست غم بیرون کند چاکر او باش و کین، از گنبد اخضر بخواه
1 پایه حسن تو آفتاب ندارد مایه ی زلف تو مشکناب ندارد
2 مستی چشم خوش تودید چو نر گس گفت که دارد خمار و خواب ندارد
3 ساغر لاله نمونه دهن توست لیک چه سود است چو نشراب ندارد
4 نایب رخسار توست آتش لیکن او همه رنگ است و هیچ آب ندارد