1 جان مرا غمت هدف حادثات کرد تا عشق سوی من نظر التفات کرد
2 حال مرا و زلف پریشان خویش را در راه عاشقی رقم مشکلات کرد
3 تا شاه خسروان سفر سومنات کرد کردار خویش را علم معجزات کرد
4 آثار روشن ملکان گذشته را نزدیک بخردان همه از مشکلات کرد
1 چرا نه مردم عاقل چنان بود که بعمر چو درد سر کندش مردمان دژم گردند
2 چنان چه باید بودن که گر سرش ببری بسر بریدن او دوستان خرم گردند
1 چه سود کند، که آتش عشقش دود از دل و جان من برانگیزد
2 پیش همه مردمان و او عاشق جوبنده بخاک بر به بجخیزد
1 زهی بزرگ عطائی که در مضیق نیاز امل پناه بدان دست درفشان آورد
2 ز بیم جود تو کان خاک در دهان افکند ز یاد دست تو بحر آب در دهان آورد
1 بر گل رقمی ز مشک ناگاه زدند بر تنگ شکر مورچگان راه زدند
2 آئینه روی دوست زنگار گرفت از بسکه بر او سوختگان آه زدند
1 در دور تو عقل کل کنشتی گردد حسن ابدی شهره بزشتی گردد
2 خاکستر کشتگانت در دوزخ عشق پیرایه حوران بهشتی گردد
1 دل دوش هزار چاره سازی میکرد با وعده دوست عشقبازی میکرد
2 تا بر کف پای تو تواند مالید دل را همه شب دیده نمازی میکرد
1 صبح است و صبا مشکفشان میگذرد دریاب که از کوی فلان میگذرد
2 برخیز چه خسبی که جهان میگذرد بویی بستان که کاروان میگذرد
1 در تو دل خسته نظری تیز نکرد کز دیده هزار گونه خونریز نکرد
2 پرهیز کن از دود دلی، کز غم تو خون گشت وز دوستیت پرهیز نکرد
1 هرگاه که آن پهن سرون می گذرد در یک دم ازین چرخ نگون می گذرد
2 طبعم ره فکر بین که چون برد بسر او از سر وعده بین که چون می گذرد