1 تا مشک سیاه من سمن پوشیدست خون جگرم بدیده بر جوشیدست
2 شیری که بکودکی لبم نوشیدست اکنون ز بناگوشم بر زوشیدست
1 زهی بزرگ عطائی که در مضیق نیاز امل پناه بدان دست درفشان آورد
2 ز بیم جود تو کان خاک در دهان افکند ز یاد دست تو بحر آب در دهان آورد
1 صبح است و صبا مشکفشان میگذرد دریاب که از کوی فلان میگذرد
2 برخیز چه خسبی که جهان میگذرد بویی بستان که کاروان میگذرد
1 حلقوم جوالقی چو ساق موزه است و آن معده کافرش چو خم غوزه است
1 با سرشگ سخای او کس را ننماید بزرگ رود فرب
2 یاد کرد از لطیف طبعش بحر گشت پر در و عنبر اشهب
3 باگران حلمش آشنا شد کوه شد مکان عقیق و کان ذهب
1 در دور تو عقل کل کنشتی گردد حسن ابدی شهره بزشتی گردد
2 خاکستر کشتگانت در دوزخ عشق پیرایه حوران بهشتی گردد
1 کوس تو اندر خوردنی، هر روزگار اندر منه باد برگست و قفا سفت و سیل و عصا؟
1 همچون رطب اندام و چو روغنش سرین همچون شبه زلفکان و چون دنبه الست
1 بخد و آن لب و دندانش بنگر که همواره مرا دارند در تاب
2 یکی همچون پری در اوج خورشید یکی چون شایورد از گرد مهتاب
1 نه هم قیمت لعل باشد بلور نه همرنگ گلنار باشد پژند
2 بپیچد دلم چون ز پیچه بتم گشاید بر غم دلم پیچه بند