1 آمد آن رگ زن مسیح پرست شست الماسگون گرفته بدست
2 کرسی افکند و برنشست برو بازوی خواجه عمید ببست
3 شست چون دید گفت عز و علا اینچنین دست را نشاید خست
4 سر فرو برد و بوسه ای بربود وز سمن شاخ ارغوان برجست
1 تا مشک سیاه من سمن پوشیدست خون جگرم بدیده بر جوشیدست
2 شیری که بکودکی لبم نوشیدست اکنون ز بناگوشم بر زوشیدست
1 ای گشته خجل آبحیات از دهنت سرو از قد و ماه از رخ و سیم از ذقنت
2 صاحب نظری کجاست تا درنگرد صد یوسف مصر در ته پیرهنت
1 ز بس خونها که می ریزی به غمزه شمار کشتگان ناید به یادت
2 گر از خون ریختن شرمت نیاید ز رنج غمزه باری شرم بادت
1 جغد که با باز و با کلنگان پرد بشکندش پر و مرز گردد لت لت
1 شادی و بقا بادت و زین بیش نگویم کاین قافیه تنگ، مرا نیک بپیخست
1 همچون رطب اندام و چو روغنش سرین همچون شبه زلفکان و چون دنبه الست
1 حلقوم جوالقی چو ساق موزه است و آن معده کافرش چو خم غوزه است
1 جوان شد حکیم ما، جوانمرد و دل فراخ یکی پیرزن خرید، بیکمشت سیم ماخ
1 گفتم میان گشائی، گفتا که هیچ نایم زد دست بر کمربند، بگسست او پرنداخ