نبود با او از عسجدی مروزی اشعار باقیمانده 48
1. نبود با او هرگز مرا، مراد دو چیز
یکی ز عمر نشاط و یکی ز شادی نیز
1. نبود با او هرگز مرا، مراد دو چیز
یکی ز عمر نشاط و یکی ز شادی نیز
1. اگر چه دیده افعی بخاصیت بجهد
بدانگهی که زمرد بدو بری بفراز
1. سبحان اله درین جوانی و هوس
روز و شبم اندیشه همین بودی بس
1. بدان رسید که بر ما بزنده بودن ما
خدای وار همی منتی نهد هر خس
1. همان که بودی ازین پیش شاد گونه من
کنون شدست دواج تو ای بدولی فاش
1. ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ
کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ کاغ کاغ
1. تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبو
تا مرد پیری بپیش او مرد سیصد کلوک
1. چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژب
چو شیر صافی، پستانش بوده از پاشنگ
1. یاسمن آمد بمجلس، با بنفشه دست سود
حمله کردند و شکسته شد، سپاه با درنگ
1. چه دیلمان زره پوش و شاه ترکانش
بتیر و زوبین بر پیل ساخته چنگال
1. خواجه بزرگست و مال دارد و نعمت
نعمت و مالی که کس نیابد از آن کام
1. آن زبرجد رنگ مشکین بوی و طعمش طعم شهد
رنگ دیبا دارد و بوی قماری عود خام