ما در غم خویش از عسجدی مروزی اشعار باقیمانده 60
1. ما در غم خویش غمگسار خویشیم
محنت زدگان روزگار خویشیم
1. ما در غم خویش غمگسار خویشیم
محنت زدگان روزگار خویشیم
1. اگر نسبتم نیست یا هست حرم
اگر نعمتم نیست یا هست رادم
1. کسیکه او کند از کان که به میتین سیم
مکن بر او بر بخشایش و مباش رحیم
1. انجیر کش از شاخ بستدی تو
وصفش تو بیک بیت بشنو از من
1. آن جسم پیاله بین بجان آبستن
همچون سمنی بارغوان آبستن
1. در جسم پیاله جان روانست روان
در روح بجسم آن روانست روان
1. مها از روی خوبی شب برافکن
فغان و ناله در هر کشور افکن
1. بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندان که توان ز عود و از چندن
1. کردم تهی دو دیده بر او من چنانک رسم
تا شد ز اشکم آن ز می خشک چون لژن
1. من پیرم و فالج شده ام اینک بنگر
تا نولم گژ بینی و کفته شده دندان
1. ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژ خوران
وین عجب نیست که تازند سوی ژاژ خران
1. همی دوم بجهان اندر، از پی روزی
دو پای پر شغه و مانده، با دل بریان