1 تا توان کردن ز خون ما نگارین دست را از حنا بهر چه باید کرد رنگین دست را
2 سینه اش از باده لعلی بدخشان می شود هر که سازد چون سبو در خواب بالین دست را
3 انتظار قتل، کار عاشقان را ساخته است تا تو می سازی بلند ای کوه تمکین دست را
4 بس که از دل های خونین است زلفش مایه دار می کند در هر سراسر، شانه رنگین دست را
1 بر جگر تا خورده ام نیش خمار نوش را می کنم با درد سودا باده سرجوش را
2 مهر بر لب زن که در خون غوطه (ور هرگز نساخت) زخم دندان پشیمانی لب خاموش را
3 چون صدف هر کس به غور بحر خاموشی رسید کاسه دریوزه سیماب سازد گوش را
4 بازی همواری ظاهر مخور از دشمنان نان سوزن دار پیش افکن سگ خاموش را
1 جان روشندل ز جسم مختصر باشد جدا در صدف از راه غلطانی گهر باشد جدا
2 از فشردن غوطه در دریای وحدت می زند گر چه از هم بند بند نیشکر باشد جدا
3 رشته سازی است کز مضراب دور افتاده است دردمندان را رگی کز نیشتر باشد جدا
4 خازن گنج گهر را دورباشی لازم است نیست ممکن کوه را تیغ از کمر باشد جدا
1 مهر خاموشی کند کوته زبان تقریر را این سپر دندانه می سازد دم شمشیر را
2 قامت خم، نفس را هموار نتوانست کرد از کجی، زور کمان بیرون نیارد تیر را
3 شد زبان شکر از سودای او رگ در تنم نیست از زندان یوسف شکوه ای زنجیر را
4 از سفیدی دیده یعقوب شد صبح امید منزلی جز قصر شیرین نیست جوی شیر را
1 وصف زلف یار عاجز می کند تقریر را دوری این راه، کوته می کند شبگیر را
2 چشم حیران راست دایم حسن در مد نظر عکس پا بر جا بود آیینه تصویر را
3 مور چون در خرمن افتد دست و پا گم می کند نیست ممکن سیر دیدن حسن عالمگیر را
4 می کند وحشت سگ لیلی همان از سایه اش گر چه مجنون کرد رام خود پلنگ و شیر را
1 آنچنان کز رفتنِ گل، خار میمانَد به جا از جوانی حسرتِ بسیار میمانَد به جا
2 آهِ افسوس و سرشکِ گرم و داغِ حسرت است آنچه از عمرِ سبکرفتار میمانَد به جا
3 نیست غیر از رشتهٔ طولِ اَمَل چون عنکبوت آنچه از ما بر در و دیوار میمانَد به جا
4 کامجویی غیرِ ناکامی ندارد حاصلی در کفِ گلچین ز گلشن خار میمانَد به جا
1 خط نسازد بی صفا آن عارض پر نور را از نسیم صبح پروا نیست شمع طور را
2 شکوه مهر خاموشی می خواست گیرد از لبم ریختم در شیشه باز این باده پر زور را
3 پا منه بیرون ز حد خویش تا بینا شوی نیست حاجت با عصا در خانه خود کور را
4 همچنان از خار خار دانه چشمش می پرد گر بود زیر نگین ملک سلیمان مور را
1 گر چه باشند آن دو زلف مشکبار از هم جدا نیستند اما به وقت گیر و دار از هم جدا
2 مستی و مخموری از هم گر چه دور افتاده اند نیست در چشم تو مستی و خمار از هم جدا
3 لرزد از بیم جدایی استخوانم بند بند هر کجا بینم فلک سازد دو یار از هم جدا
4 نشأه و می را نماید با کمال اتحاد از نگاهی چشم شور روزگار از هم جدا
1 غیر حق را می دهی ره در حریم دل چرا؟ می کشی بر صفحه هستی خط باطل چرا
2 از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست زاد راهی بر نمی داری ازین منزل چرا
3 هست چون جان، چار دیوار عناصر گو مباش می خوری ای لیلی عالم غم محمل چرا
4 کار با تیغ اجل در زندگانی قطع کن کارها را می کنی بر خویشتن مشکل چرا
1 از عذار او بپوشان دیده امید را تکمه از شبنم مکن پیراهن خورشید را
2 در بهشت عافیت افتادم از بی حاصلی شد حصاری بی بری از سنگ طفلان بید را
3 نور معنی می درخشد از جبین لفظ من بال خفاشی چه ستاری کند خورشید را
4 جام را بهر تنک ظرفان به دور انداخته است هیچ حقی نیست بر دریاکشان جمشید را