تر به اشک تلخ می سازم دماغ خویش را از صائب تبریزی غزل 84
1. تر به اشک تلخ می سازم دماغ خویش را
زنده می دارم به خون دل چراغ خویش را
1. تر به اشک تلخ می سازم دماغ خویش را
زنده می دارم به خون دل چراغ خویش را
1. من گرفتم ساختی پوشیده سال خویش را
چون کنی پنهان ز چشم خلق حال خویش را؟
1. من که خواهم محو از عالم نشان خویش را
چون نشان تیر سازم استخوان خویش را
1. غنچه سان پر گل اگر خواهی دهان خویش را
پره قفل خموشی کن زبان خویش را
1. حسن چون آرد به جنگ دل سپاه خویش را
بشکند بهر شگون اول کلاه خویش را
1. ساختم از قتل نادم دلربای خویش را
عاقبت زان لب گرفتم خونبهای خویش را
1. روح پاک من کند پاکیزه گوهر تیغ را
مشک گردد خون من در ناف جوهر تیغ را
1. چون کند آن غمزه خونریز عریان تیغ را
بخیه جوهر شود زخم نمایان تیغ را
1. کی نیام پوچ می سازد به تمکین تیغ را؟
آستین زندان بود چون دست گلچین تیغ را
1. آه باشد به ز زلف عنبرین عشاق را
اشک باشد بهتر از در ثمین عشاق را
1. از سیه بختی نگردد دیده گریان برق را
می شود ز ابر سیه آیینه رخشان برق را
1. ساقی محجوب می باید شراب عشق را
آتش هموار می باید کباب عشق را