1 عشق کو تا چاک سازم جامه ناموس را پیش زهاد افکنم این خرقه سالوس را
2 هیچ کس از رشته کارم سری بیرون نبرد نبض من بند زبان گردید جالینوس را
3 از خودآرایان نمی باید بصیرت چشم داشت عیب پیش پا نیاید در نظر طاوس را
4 حرف دعوی در میان باطلان دارد رواج هست در بتخانه گلبانگ دگر ناقوس را
1 خواب ناز از حسن روزافزون نشد سنگین ترا لنگر گهواره بود از کودکی تمکین ترا
2 می چکد آتش چو شمع از چهره شرمین ترا می شود روشن چراغ کشته بر بالین ترا
3 نونیاز ناز چون خوبان دیگر نیستی بود خواب ناز در مهد ازل سنگین ترا
4 با تو چون گردند خوبان همعنان، کز کودکی مرکب نی برق جولان بود زیر زین ترا
1 اگر نه مدِّ بسمالله بودی تاجِ عنوانها نگشتی تا قیامت نو خطِ شیرازه، دیوانها
2 نهتنها کعبه صحراییست، دارد کعبهٔ دل هم به گردِ خویشتن از وسعتِ مشرب بیابانها
3 به فکرِ نیستی هرگز نمیافتند مغروران اگرچه صورتِ مِقراضِ لا دارد گریبانها
4 سرِ شوریدهای آوردهام از وادیِ مجنون تهی سازید از سنگِ ملامت جیب و دامانها
1 چرب نرمی می کند کوته زبان شمشیر را سخت رویی می شود سنگ فسان شمشیر را
2 سینه صافان بی خبر از راز عالم نیستند هست در پرداز جوهرها نهان شمشیر را
3 سیل در معموره ها داد خرابی می دهد صید فربه می کند مطلق عنان شمشیر را
4 ترک خونریزی نکرد آن غمزه در ایام خط کی شود پیچیده از جوهر، زبان شمشیر را
1 خط نمی سازد مرا زان لعل جان پرور جدا تشنه کی گردد به تیغ موج از کوثر جدا
2 سبزه خط لعل سیراب ترا بی آب کرد آب را هر چند نتوان کرد از گوهر جدا
3 از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا
4 می کند روز سیه بیگانه یاران را ز هم خضر در ظلمات می گردد ز اسکندر جدا
1 نیست از راز نهان من خبر جاسوس را نبض من بند زبان گردید جالینوس را
2 بی ندامت نیست هر حرفی که از لب سر زند بخیه زن از خامشی این رخنه افسوس را
3 ناله دل کرد رسوا عشق پنهان مرا نیست ممکن در بغل کردن نهان ناقوس را
4 صاحبان کشف بی قدرند در درگاه حق نیست در دیوان شاهان رتبه ای جاسوس را
1 جنت در بسته سازد مهر خاموشی ترا چهره زرین می کند چون به، نمدپوشی ترا
2 حلقه ذکر خدا گردد لب خاموش تو گر شود توفیق از مردم فراموشی ترا
3 خانه داری، در گذار سیل لنگر کردن است می شود حصن سلامت، خانه بر دوشی ترا
4 هوشمندی می برد بیرون ترا از آب و گل می نماید صورت دیوار، بیهوشی ترا
1 غوطه دادم در دل الماس داغ خویش را روشن از آب گهر کردم چراغ خویش را
2 شد چو داغ لاله خاکستر نفس در سینه ام تا ز خون چون لاله پر کردم ایاغ خویش را
3 چون شوم با خار و خس محشور در یک پیرهن؟ من که می دزدم ز بوی گل دماغ خویش را
4 بی خودی را گردش چشم تو عالمگیر ساخت از که گیرم، حیرتی دارم، سراغ خویش را
1 تنگدستی راست سازد نفس کج رفتار را پیچ و تاب از وسعت ره می فزاید مار را
2 یک جو از دل درد دیدن های رسمی برنداشت پرسش ظاهر گرانتر می کند بیمار را
3 از سر خوان تهی سرپوش یک جانب کند هر سبک مغزی که بر سر کج نهد دستار را
4 از نصیحت کج نهادان برنگردند از کجی راست نتوان کرد چون مایل شود، دیوار را
1 سر به گردون می دهم این آه پر تأثیر را می زنم آتش به سقف این خانه دلگیر را
2 حالت فرهاد و کارش روشن است از جوی شیر می توان در زخم دیدن جوهر شمشیر را
3 با شراب کهنه زاهد ترشرویی می کند کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را
4 بیستون را کرد شیرین کاری ما روسفید ما به ناخن تازه رو داریم جوی شیر را