نیست از سنگ ملامت غم سر پر از صائب تبریزی غزل 61
1. نیست از سنگ ملامت غم سر پر شور را
کس نترسانده است از رطل گران مخمور را
1. نیست از سنگ ملامت غم سر پر شور را
کس نترسانده است از رطل گران مخمور را
1. خط نسازد بی صفا آن عارض پر نور را
از نسیم صبح پروا نیست شمع طور را
1. چون ز می افروختی آن عارض پر نور را
داغ بی تابی چراغان کرد کوه طور را
1. سهل مشمر همت پیران با تدبیر را
کز کمال بال و پر پرواز باشد تیر را
1. سر به گردون می دهم این آه پر تأثیر را
می زنم آتش به سقف این خانه دلگیر را
1. وصف زلف یار عاجز می کند تقریر را
دوری این راه، کوته می کند شبگیر را
1. مهر خاموشی کند کوته زبان تقریر را
این سپر دندانه می سازد دم شمشیر را
1. خوب دارد زاهد شیاد، داروگیر را
دام دردانه است پنهان سبحه تزویر را
1. چرب نرمی می کند کوته زبان شمشیر را
سخت رویی می شود سنگ فسان شمشیر را
1. شد غرور حسن از خط بیش آن طناز را
بوی این ریحان گران تر کرد خواب ناز را
1. از فغان شد سر گرانی بیش آن طناز را
ناله عاشق بود افسانه خواب ناز را
1. هر خسی قیمت نداند ناله شبخیز را
خسروی باید که داند قدر این شبدیز را