1 رتبه بال پری باشد پر تیر ترا شوخی چشم غزالان است زهگیر ترا
2 می شود سرسبز از عمر ابد، آن را که کشت داده اند از چشمه خضر آب شمشیر ترا
3 چرخ نتواند نگاه کج به مجنون تو کرد شیر می بوسد زمین از دور نخجیر ترا
4 شاهد گویاست بر حسن تمام اجزای تو نا تمامی، در کف نقاش، تصویر ترا
1 از صفای دل نباشد حاصلی درویش را نان به خون تر می شود صبح صداقت کیش را
2 نیست غیر از بستن چشم و لب و گوش و دهان رخنه ای گر هست این زندان پر تشویش را
3 شرکت روزی خسیسان را به فریاد آورد بر سر نان پاره سگ دشمن بود درویش را
4 مردم کوته نظر در انتظار محشرند نقد باشد محنت فردا مآل اندیش را
1 نیست از زخم زبان پروا دل بی تاب را مانع از گردش نگردد خار و خس گرداب را
2 تیغ را نتوان برآوردن ز زخم ما به زور از زمین تشنه بیرون شد نباشد آب را
3 جوهر ذاتی است مستغنی ز نور عاریت روغنی حاجت نباشد گوهر شب تاب را
4 قامت خم زندگی را می کند پا در رکاب می گذارد پل در آتش نعل این سیلاب را
1 خوب دارد زاهد شیاد، داروگیر را دام دردانه است پنهان سبحه تزویر را
2 در نشاط و خرمی، غافل نمی جوید سبب زعفران حاجت نباشد خنده تصویر را
3 نفس قابل را دم گرمی به اصلاح آورد راست سازد گوشه چشمی به یکدم تیر را
4 لال خواهی خصم را، گردآوری کن خویش را کاین سپر دندانه می سازد دم شمشیر را
1 آه عالمسوز را در سینه دزدیدن چرا؟ برق را پیراهن فانوس پوشیدن چرا
2 در میان رفته و آینده داری یک نفس اینقدر هنگامه بر یک دم فرو چیدن چرا
3 جامه ای کز تن نروید، رزق مقراض فناست بر لباس عاریت چون خار چسبیدن چرا
4 فوت شد گر از تو دنیا، دشمنی در خاک رفت دست بر دست از سر افسوس مالیدن چرا
1 کجروی بال و پر سیرست بد کردار را راستی سنگ دل رفتار باشد مار را
2 کاش بند حیرتی بر دست گلچین می گذاشت آن که می بندد به روی من در گلزار را
3 هر سری دارد درین بازار سودای دگر هر کسی بندد به آیین دگر دستار را
4 می کند از طوق قمری دام ها در خاک، سرو تا به دام آرد مگر آن سرو خوش رفتار را
1 پرده دار حرف دعوی کن لب خاموش را از دبستان بر میاور طفل بازیگوش را
2 مور بر خوان سلیمان خون خود را می خورد خرمن گل مایه حسرت بود آغوش را
3 نیست بر بالای دست خاکساری هیچ دست خشت خم می نوشد اول، باده سرجوش را
4 باغبان گل را کند سیراب از بهر گلاب ساقی از می بهر بردن می فزاید هوش را
1 می کند گلگل نگه رخسار خندان ترا گل ز چیدن بیش می گردد گلستان ترا
2 آب نتواند به گرد دیده گشت از حیرتش نیست با خورشید نسبت روی تابان ترا
3 باغبان در بستن در سعی بی جا می کند چوب منع از جوش گل باشد گلستان ترا
4 تشنگی در خواب ممکن نیست کم گردد ز آب نیست صبر از خون عاشق چشم فتان ترا
1 چون ز می افروختی آن عارض پر نور را داغ بی تابی چراغان کرد کوه طور را
2 از سر پر شور ما ای عقل ناقص در گذر پاسبانی نیست حاجت خانه زنبور را
3 بر گل رخسار او آن خال دلکش را ببین بر کف دست سلیمان گر ندیدی مور را
4 بلبل بی شرم گرم ناله بیجا گشته است عاشق خاموش باید غنچه مستور را
1 صوفیان بردند از ره چشم جادوی ترا در کمند وحدت آوردند آهوی ترا
2 آستین افشانی بی جای این تردامنان کرد محتاج شراری شعله روی ترا
3 تندباد بی اصول چرخ ارباب سماع خصم تمکین ساخت نخل قد دلجوی ترا
4 زود باشد قرب این پشمینه پوشان، همچو خط در نظرها زشت سازد روی نیکوی ترا