غزلیات در دیوان اشعار صائب تبریزی

یک نظر بازست نرگس چشم بیمار ترا
گل یکی از سینه چاکان است دستار ترا
می کند شبنم گرانی بر عذار نازکت
ابر می بوسد زمین از دور گلزار ترا
خشک می آید به چشمش جلوه آب حیات
هر که در مستی تماشا کرده رفتار ترا
سبز می گردد ز حیرت حرف در منقارشان
طوطیان آیینه گر سازند رخسار ترا
رتبه بال پری باشد پر تیر ترا
شوخی چشم غزالان است زهگیر ترا
می شود سرسبز از عمر ابد، آن را که کشت
داده اند از چشمه خضر آب شمشیر ترا
چرخ نتواند نگاه کج به مجنون تو کرد
شیر می بوسد زمین از دور نخجیر ترا
شاهد گویاست بر حسن تمام اجزای تو
نا تمامی، در کف نقاش، تصویر ترا
نیست چون بال و پری تا گرد سر گردم ترا
از ته دل گرد سر در هر نظر گردم ترا
می کند بی دست و پا نظارگی را جلوه ات
چون به این بی دست و پایی همسفر گردم ترا؟
کاش چون پرگار پای آهنین می داشتم
تا به کام دل چو مرکز گرد سرگردم ترا
در زمین خاکساری نقش پا گردیده ام
بر امید آن که شاید پی سپر گردم ترا
سخت می خواهم که در آغوش تنگ آرم ترا
هر قدر افشرده ای دل را، بیفشارم ترا
عمرها شد تا کمند آه را چین می کنم
بر امید آن که روزی در کمند آرم ترا
از لطافت گر چه ممکن نیست دیدن روی تو
رو به هر جانب که آرم در نظر دارم ترا
در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی
بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا
نیست سنگ کم اگر در پله میزان ترا
کعبه و بتخانه باشد در نظر یکسان ترا
تا نبندی رخنه چشم و دهان و گوش را
از درون دل نجوشد چشمه حیوان ترا
همرهان سست در راه طلب سنگ رهند
دل مخور، افتاد در پیری اگر دندان ترا
گر چه نگذارد کمان از خانه خود پا برون
قامت خم ساخت در پیری سبک جولان ترا
تشنه خون کرد مستی چشم فتان ترا
خواب سنگین شد فسانی تیغ مژگان ترا
این لطافت نیست هرگز میوه فردوس را
می توان خوردن به لب سیب زنخدان ترا
حلقه ها در گوش سرو از طوق قمری می کشد
گر به گلشن ره فتد سرو خرامان ترا
دیده شبنم که در پیراهن گل محرم است
حلقه بیرون در باشد گلستان ترا
می کند گلگل نگه رخسار خندان ترا
گل ز چیدن بیش می گردد گلستان ترا
آب نتواند به گرد دیده گشت از حیرتش
نیست با خورشید نسبت روی تابان ترا
باغبان در بستن در سعی بی جا می کند
چوب منع از جوش گل باشد گلستان ترا
تشنگی در خواب ممکن نیست کم گردد ز آب
نیست صبر از خون عاشق چشم فتان ترا
خار ناسازست بوی گل به پیراهن ترا
چون زنم گستاخ دست عجز در دامن ترا؟
پرتو خورشید را آیینه رسوا می کند
چون نهان از دیده ها سازد دل روشن ترا؟
بس که سیراب است دامانت ز خون عاشقان
جوی خون گردد، زنم گر دست در دامن ترا
آه مظلومان چه سازد با تو ای بیدادگر؟
کز دل سخت است در زیر قبا جوشن ترا
خواب ناز از حسن روزافزون نشد سنگین ترا
لنگر گهواره بود از کودکی تمکین ترا
می چکد آتش چو شمع از چهره شرمین ترا
می شود روشن چراغ کشته بر بالین ترا
نونیاز ناز چون خوبان دیگر نیستی
بود خواب ناز در مهد ازل سنگین ترا
با تو چون گردند خوبان همعنان، کز کودکی
مرکب نی برق جولان بود زیر زین ترا
جنت در بسته سازد مهر خاموشی ترا
چهره زرین می کند چون به، نمدپوشی ترا
حلقه ذکر خدا گردد لب خاموش تو
گر شود توفیق از مردم فراموشی ترا
خانه داری، در گذار سیل لنگر کردن است
می شود حصن سلامت، خانه بر دوشی ترا
هوشمندی می برد بیرون ترا از آب و گل
می نماید صورت دیوار، بیهوشی ترا