1 یک نظر بازست نرگس چشم بیمار ترا گل یکی از سینه چاکان است دستار ترا
2 می کند شبنم گرانی بر عذار نازکت ابر می بوسد زمین از دور گلزار ترا
3 خشک می آید به چشمش جلوه آب حیات هر که در مستی تماشا کرده رفتار ترا
4 سبز می گردد ز حیرت حرف در منقارشان طوطیان آیینه گر سازند رخسار ترا
1 رتبه بال پری باشد پر تیر ترا شوخی چشم غزالان است زهگیر ترا
2 می شود سرسبز از عمر ابد، آن را که کشت داده اند از چشمه خضر آب شمشیر ترا
3 چرخ نتواند نگاه کج به مجنون تو کرد شیر می بوسد زمین از دور نخجیر ترا
4 شاهد گویاست بر حسن تمام اجزای تو نا تمامی، در کف نقاش، تصویر ترا
1 نیست چون بال و پری تا گرد سر گردم ترا از ته دل گرد سر در هر نظر گردم ترا
2 می کند بی دست و پا نظارگی را جلوه ات چون به این بی دست و پایی همسفر گردم ترا؟
3 کاش چون پرگار پای آهنین می داشتم تا به کام دل چو مرکز گرد سرگردم ترا
4 در زمین خاکساری نقش پا گردیده ام بر امید آن که شاید پی سپر گردم ترا
1 سخت می خواهم که در آغوش تنگ آرم ترا هر قدر افشرده ای دل را، بیفشارم ترا
2 عمرها شد تا کمند آه را چین می کنم بر امید آن که روزی در کمند آرم ترا
3 از لطافت گر چه ممکن نیست دیدن روی تو رو به هر جانب که آرم در نظر دارم ترا
4 در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا
1 نیست سنگ کم اگر در پله میزان ترا کعبه و بتخانه باشد در نظر یکسان ترا
2 تا نبندی رخنه چشم و دهان و گوش را از درون دل نجوشد چشمه حیوان ترا
3 همرهان سست در راه طلب سنگ رهند دل مخور، افتاد در پیری اگر دندان ترا
4 گر چه نگذارد کمان از خانه خود پا برون قامت خم ساخت در پیری سبک جولان ترا
1 تشنه خون کرد مستی چشم فتان ترا خواب سنگین شد فسانی تیغ مژگان ترا
2 این لطافت نیست هرگز میوه فردوس را می توان خوردن به لب سیب زنخدان ترا
3 حلقه ها در گوش سرو از طوق قمری می کشد گر به گلشن ره فتد سرو خرامان ترا
4 دیده شبنم که در پیراهن گل محرم است حلقه بیرون در باشد گلستان ترا
1 می کند گلگل نگه رخسار خندان ترا گل ز چیدن بیش می گردد گلستان ترا
2 آب نتواند به گرد دیده گشت از حیرتش نیست با خورشید نسبت روی تابان ترا
3 باغبان در بستن در سعی بی جا می کند چوب منع از جوش گل باشد گلستان ترا
4 تشنگی در خواب ممکن نیست کم گردد ز آب نیست صبر از خون عاشق چشم فتان ترا
1 خار ناسازست بوی گل به پیراهن ترا چون زنم گستاخ دست عجز در دامن ترا؟
2 پرتو خورشید را آیینه رسوا می کند چون نهان از دیده ها سازد دل روشن ترا؟
3 بس که سیراب است دامانت ز خون عاشقان جوی خون گردد، زنم گر دست در دامن ترا
4 آه مظلومان چه سازد با تو ای بیدادگر؟ کز دل سخت است در زیر قبا جوشن ترا
1 خواب ناز از حسن روزافزون نشد سنگین ترا لنگر گهواره بود از کودکی تمکین ترا
2 می چکد آتش چو شمع از چهره شرمین ترا می شود روشن چراغ کشته بر بالین ترا
3 نونیاز ناز چون خوبان دیگر نیستی بود خواب ناز در مهد ازل سنگین ترا
4 با تو چون گردند خوبان همعنان، کز کودکی مرکب نی برق جولان بود زیر زین ترا
1 جنت در بسته سازد مهر خاموشی ترا چهره زرین می کند چون به، نمدپوشی ترا
2 حلقه ذکر خدا گردد لب خاموش تو گر شود توفیق از مردم فراموشی ترا
3 خانه داری، در گذار سیل لنگر کردن است می شود حصن سلامت، خانه بر دوشی ترا
4 هوشمندی می برد بیرون ترا از آب و گل می نماید صورت دیوار، بیهوشی ترا