1 نیستی طفل، اینقدر بر خاک غلتیدن چرا؟ گل به روی آفتاب روح مالیدن چرا
2 جسم خاکی چیست کز وی دست نتوان برفشاند؟ گرد دست و پای خود چون گربه لیسیدن چرا
3 خاک صحرای عدم از خون هستی بهترست بر سر جان اینقدر ای شمع لرزیدن چرا
4 کور را از رهبر بینا بریدن غافلی است بی سبب از عیب بین خویش رنجیدن چرا
1 چشم حیران ساخت رویش خط مشک اندود را آه ازین آتش که در زنجیر دارد دود را
2 غمزه او می کند بیداد در ایام خط زهر باشد بیشتر زنبور خاک آلود را
3 خال او در پرده خط همچنان دل می برد از اثر، شب نیست مانع اختر مسعود را
4 با کمند زلف پرچین، حسن مغرور ایاز زود می آرد فرود از سرکشی محمود را
1 چند بتوان خاک زد در چشم، عقل و هوش را؟ یا رب انصافی بده آن خط بازیگوش را
2 کار من با سرو بالایی است کز بس سرکشی می شمارد حلقه بیرون در، آغوش را
3 از جهان بی خودی پای تزلزل کوته است نیست پروای قیامت عاشق مدهوش را
4 زیر گردون سبک جولان چه عاجز مانده ای؟ می توان برداشتن از جوشی این سرپوش را
1 هر خسی قیمت نداند ناله شبخیز را خسروی باید که داند قدر این شبدیز را
2 خامشی دریا و گفت و گو خس و خاشاک اوست پاک کن از خار و خس این بحر گوهر خیز را
3 دفتر گل را به آب چشم خواهد پاک شست گر ببیند بلبل آن رخسار شبنم خیز را
4 تیزی مژگان او گفتم شود از خواب کم خواب سنگین شد فسان آن دشنه خونریز را
1 می رسد هر دم مرا از چرخ آزاری جدا می خلد در دیده من هر نفس خاری جدا
2 از متاع عاریت بر خود دکانی چیده ام وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا
3 چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند چرخ سنگین دل ز من هر دم کند یاری جدا
4 نیست ممکن جان پر افسوس من خالی شود گر شود هر موی من آه شرر باری جدا
1 تشنه خون کرد مستی چشم فتان ترا خواب سنگین شد فسانی تیغ مژگان ترا
2 این لطافت نیست هرگز میوه فردوس را می توان خوردن به لب سیب زنخدان ترا
3 حلقه ها در گوش سرو از طوق قمری می کشد گر به گلشن ره فتد سرو خرامان ترا
4 دیده شبنم که در پیراهن گل محرم است حلقه بیرون در باشد گلستان ترا
1 تر به اشک تلخ می سازم دماغ خویش را زنده می دارم به خون دل چراغ خویش را
2 از سیاهی شد جهان بر چشم داغ من سیاه چند دارم در ته دامن چراغ خویش را؟
3 سازگاری نیست با مرهم ز بی دردی مرا می کنم پنهان ز چشم شور، داغ خویش را
4 کاروان بی خودی را نامه و پیغام نیست از که گیرم، حیرتی دارم، سراغ خویش را
1 از جهان تا رشته تابی دسترس باشد ترا هر سر خاری درین وادی عسس باشد ترا
2 چند از آمیزش دریای وحدت چون حباب پرده دار چشم کوته بین، نفس باشد ترا؟
3 تا تو می لرزی به تار و پود هستی همچو موج قسمت از دریای گوهر خار و خس باشد ترا
4 چشم بی شرم تو سیری را نمی داند که چیست در تلاش رزق تا حرص مگس باشد ترا
1 ره مده در خط مشکین، شانه شمشاد را کس قلم داخل نمی سازد خط استاد را
2 سرو از فریاد قمری ترک رعنایی نکرد نیست از حال گرفتاران خبر آزاد را
3 زینهار ایمن ز نیرنگ خشن پوشان مشو کز خس و خارست منزل بیشتر صیاد را
4 روی سخت آسمان را امتحان در کار نیست چند بر دندان زنی این بیضه فولاد را
1 نیست حاجت دیده بان حسن عتاب آلود را دور باش از خود بود حسن حجاب آلود را
2 پشت این تیغ سیه تاب است از دم تیزتر کیست بیند خیره آن مژگان خواب آلود را
3 نوش خالص را بود در چاشنی آماه نیش لذت دیگر بود لطف عتاب آلود را
4 در مذاقش شیشه خشک است آب زندگی هر که بوسیده است لبهای شراب آلود را