چشم روشن می دهد از کف دل بی از صائب تبریزی غزل 13
1. چشم روشن می دهد از کف دل بی تاب را
صفحه آیینه بال و پر شود سیماب را
1. چشم روشن می دهد از کف دل بی تاب را
صفحه آیینه بال و پر شود سیماب را
1. می توان در زلف او دیدن دل بی تاب را
پرده پوشی چون کند شب گوهر شب تاب را
1. نم به دل نگذاشت خونم خنجر قصاب را
جذبه من می کشد از صلب آهن آب را
1. غوطه در دریا دهد آتش عنانی آب را
رزق خاک مرده می سازد گرانی آب را
1. بوی پیراهن دلیل راه شد یعقوب را
هست از طالب فزون درد طلب مطلوب را
1. من ملایم کردم از آه آسمان سخت را
نرم از آتش می توان کردن کمان سخت را
1. تا توان کردن ز خون ما نگارین دست را
از حنا بهر چه باید کرد رنگین دست را
1. از جهان تا رشته تابی دسترس باشد ترا
هر سر خاری درین وادی عسس باشد ترا
1. یک نظر بازست نرگس چشم بیمار ترا
گل یکی از سینه چاکان است دستار ترا
1. رتبه بال پری باشد پر تیر ترا
شوخی چشم غزالان است زهگیر ترا
1. نیست چون بال و پری تا گرد سر گردم ترا
از ته دل گرد سر در هر نظر گردم ترا
1. سخت می خواهم که در آغوش تنگ آرم ترا
هر قدر افشرده ای دل را، بیفشارم ترا