1 گریه مستانه می سازم شراب تلخ را می کنم چون ابر مروارید آب تلخ را
2 زاهدان طفل مشرب، امت شیرینی اند می کنم در کار مستان این شراب تلخ را
3 عشق حیران چه می داند عتاب و لطف چیست؟ می خورد چون آب شیرین ریگ آب تلخ را
4 باده روشن علاج ظلمت غم می کند می شکافد تیغ برق از هم سحاب تلخ را
1 شد به دشواری دل از لعل لب دلبر جدا این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا
2 نقش هستی را به آسانی ز دل نتوان زدود بی گداز از سکه هیهات است گردد زر جدا
3 آگه است از حال زخم من جدا از تیغ او با دهان خشک شد هر کس که از کوثر جدا
4 کار هر بی ظرف نبود دل ز جان برداشتن زان لب میگون به تلخی می شود ساغر جدا
1 چشم روشن می دهد از کف دل بی تاب را صفحه آیینه بال و پر شود سیماب را
2 از علایق نیست پروایی دل بی تاب را هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
3 عشق در کار دل سرگشته ما عاجزست بحر نتواند گشودن عقده گرداب را
4 می کند هر لحظه ویران تر مرا تعمیر عقل شور سیلاب است در ویرانه ام مهتاب را
1 نیست چون بال و پری تا گرد سر گردم ترا از ته دل گرد سر در هر نظر گردم ترا
2 می کند بی دست و پا نظارگی را جلوه ات چون به این بی دست و پایی همسفر گردم ترا؟
3 کاش چون پرگار پای آهنین می داشتم تا به کام دل چو مرکز گرد سرگردم ترا
4 در زمین خاکساری نقش پا گردیده ام بر امید آن که شاید پی سپر گردم ترا
1 جان عرشی، فرش در زندان تن باشد چرا؟ شعله جواله در قید لگن باشد چرا
2 لفظ می سازد جهان بر معنی روشن سیاه یوسف سیمین بدن در پیرهن باشد چرا
3 تا تواند ترک تن کرد آدمی با این شعور زنده چون کرم بریشم در کفن باشد چرا
4 می تواند تا شدن فرمانروا جان عزیز همچو ماه مصر در چاه وطن باشد چرا
1 می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا برگها را می کند باد خزان از هم جدا
2 قطره شد سیلاب و واصل شد به دریای محیط تا به کی باشید ای بی غیرتان از هم جدا
3 گر دو بی نسبت به هم صد سال باشند آشنا می کند بی نسبتی در یک زمان از هم جدا
4 در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر تا به هم پیوست، شد تیر و کمان از هم جدا
1 حسن بی پروا به فرمان هوس باشد چرا؟ برق عالمسوز در زنجیر خس باشد چرا
2 باده پر زور، کار سنگ با مینا کند مست را اندیشه از بند عسس باشد چرا
3 تا هوا ابر و چمن پر گل بود، از زهد خشک آدمی در چار دیوار قفس باشد چرا
4 دامن غواص پر گوهر شد از پاس نفس اینقدر غافل کس از پاس نفس باشد چرا
1 دل چسان پیچد عنان آه دردآلود را؟ ز آتش سوزان عنانداری نیاید دود را
2 تشنگی در خواب ممکن نیست کم گردد ز آب نیست سیرابی ز خون آن چشم خواب آلود را
3 از نصیحت خشکی سودا نگردد بر طرف برنیارد آتش سوزان ز خامی عود را
4 مردم کم مایه را اسراف برق خرمن است حفظ کن از پوچ گویی ها دم معدود را
1 نیست از سنگ ملامت غم سر پر شور را کس نترسانده است از رطل گران مخمور را
2 ما به داغ خود خوشیم ای صبح دست از ما بدار صرف داغ مهر کن این مرهم کافور را
3 چرخ عاجز کش چرا در خاک و خونم می کشد؟ پای من دست حمایت بود دایم مور را
4 قهرمان عشق هر جا مجلس آرایی کند چینی مودار می داند سر فغفور را
1 غوطه در دریا دهد آتش عنانی آب را رزق خاک مرده می سازد گرانی آب را
2 زنگ بندد تیغ چون بسیار ماند در نیام مانع است از سبز گردیدن روانی آب را
3 سرعت سیلاب می گردد ز سنگینی زیاد مانع از رفتن نمی گردد گرانی آب را
4 صاف کن دل را که بر خار و گل این بوستان حکم جاری باشد از روشن روانی آب را