غزلیات در دیوان اشعار صائب تبریزی

می رسد هر دم مرا از چرخ آزاری جدا
می خلد در دیده من هر نفس خاری جدا
از متاع عاریت بر خود دکانی چیده ام
وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا
چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند
چرخ سنگین دل ز من هر دم کند یاری جدا
نیست ممکن جان پر افسوس من خالی شود
گر شود هر موی من آه شرر باری جدا
نیست از زخم زبان پروا دل بی تاب را
مانع از گردش نگردد خار و خس گرداب را
تیغ را نتوان برآوردن ز زخم ما به زور
از زمین تشنه بیرون شد نباشد آب را
جوهر ذاتی است مستغنی ز نور عاریت
روغنی حاجت نباشد گوهر شب تاب را
قامت خم زندگی را می کند پا در رکاب
می گذارد پل در آتش نعل این سیلاب را
چشم روشن می دهد از کف دل بی تاب را
صفحه آیینه بال و پر شود سیماب را
از علایق نیست پروایی دل بی تاب را
هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
عشق در کار دل سرگشته ما عاجزست
بحر نتواند گشودن عقده گرداب را
می کند هر لحظه ویران تر مرا تعمیر عقل
شور سیلاب است در ویرانه ام مهتاب را
می توان در زلف او دیدن دل بی تاب را
پرده پوشی چون کند شب گوهر شب تاب را
غیرت طاق دلاویز خم ابروی او
همچو ناخن می خراشد سینه محراب را
دیده حسرت عنان عمر نتواند گرفت
هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
چون عنانداری کنم دل را، که چشم شوخ او
شهپر پرواز می گردد دل بی تاب را
نم به دل نگذاشت خونم خنجر قصاب را
جذبه من می کشد از صلب آهن آب را
ابر چشم من چنین گر گوهر افشانی کند
کاسه دریوزه دریا کند گرداب را
صبح هر روز از شفق صد کاسه خون بر سر کشد
تا در آغوش آورد خورشید عالمتاب را
می تواند از دویدن سیل را مانع شدن
می کند هر کس عنانداری دل بی تاب را
غوطه در دریا دهد آتش عنانی آب را
رزق خاک مرده می سازد گرانی آب را
زنگ بندد تیغ چون بسیار ماند در نیام
مانع است از سبز گردیدن روانی آب را
سرعت سیلاب می گردد ز سنگینی زیاد
مانع از رفتن نمی گردد گرانی آب را
صاف کن دل را که بر خار و گل این بوستان
حکم جاری باشد از روشن روانی آب را
بوی پیراهن دلیل راه شد یعقوب را
هست از طالب فزون درد طلب مطلوب را
کاه را بال و پر پرواز گردد کهربا
نیست در دست اختیاری سالک مجذوب را
حسن را از دیده های پاک نبود سرکشی
می کشد آیینه بی مانع به بر محبوب را
بوته خاری است جنت مو دیدار ترا
سیر چشمی می کند مکروه هر مرغوب را
من ملایم کردم از آه آسمان سخت را
نرم از آتش می توان کردن کمان سخت را
سختی ایام را مردن تلافی می کند
عذرخواهی هست چون مغز استخوان سخت را
گر نمی گردید پیدا، مصرفی چون بیستون
ما چه می کردیم چون فرهاد، جان سخت را
سختیی کان نیست ذاتی، زود زایل می شو
می توان کردن به آبی نرم، نان سخت را
تا توان کردن ز خون ما نگارین دست را
از حنا بهر چه باید کرد رنگین دست را
سینه اش از باده لعلی بدخشان می شود
هر که سازد چون سبو در خواب بالین دست را
انتظار قتل، کار عاشقان را ساخته است
تا تو می سازی بلند ای کوه تمکین دست را
بس که از دل های خونین است زلفش مایه دار
می کند در هر سراسر، شانه رنگین دست را
از جهان تا رشته تابی دسترس باشد ترا
هر سر خاری درین وادی عسس باشد ترا
چند از آمیزش دریای وحدت چون حباب
پرده دار چشم کوته بین، نفس باشد ترا؟
تا تو می لرزی به تار و پود هستی همچو موج
قسمت از دریای گوهر خار و خس باشد ترا
چشم بی شرم تو سیری را نمی داند که چیست
در تلاش رزق تا حرص مگس باشد ترا