1 ره مده در خط مشکین، شانه شمشاد را نیست حاجت حک و اصلاحی خط استاد را
2 نیست ممکن یک نظر خود را تواند سیر دید گر کند آیینه شیرین تیشه فرهاد را
3 طوق منت، گردن فرمانبران را لایق است ترک احسان است احسان مردم آزاد را
4 شاد باشید ای نوآموزان که روی سخت من توبه داد از سخت رویی سیلی استاد را
1 چشم می پوشی ازان رخسار جان پرور چرا؟ می کنی آیینه را پنهان ز روشنگر چرا
2 غیرتی کن چون گهر جیب صدف را چاک کن می خوری سیلی درین دریای بی لنگر چرا
3 خرده جان می جهد از سنگ بیرون چون شرار می زنی چندین گره بر روی یکدیگر چرا
4 صیقلی کن سینه خود را به آه آتشین می کنی دریوزه نور از مه و اختر چرا
1 می توان در زلف او دیدن دل بی تاب را پرده پوشی چون کند شب گوهر شب تاب را
2 غیرت طاق دلاویز خم ابروی او همچو ناخن می خراشد سینه محراب را
3 دیده حسرت عنان عمر نتواند گرفت هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
4 چون عنانداری کنم دل را، که چشم شوخ او شهپر پرواز می گردد دل بی تاب را
1 نوش این غمخانه در دنبال دارد نیش را شکوه ای از تلخکامی نیست دوراندیش را
2 سوز دل از دست می گیرد عنان اختیار شمع نتواند گره زد اشک و آه خویش را
3 خال مشکین است ازان سیب ذقن ظاهر شده؟ یا شب قدری است گرد آورده نور خویش را
4 حاصلی غیر از جگر خوردن ندارد راستی نان به خون تر می شود صبح صداقت کیش را
1 نیست سنگ کم اگر در پله میزان ترا کعبه و بتخانه باشد در نظر یکسان ترا
2 تا نبندی رخنه چشم و دهان و گوش را از درون دل نجوشد چشمه حیوان ترا
3 همرهان سست در راه طلب سنگ رهند دل مخور، افتاد در پیری اگر دندان ترا
4 گر چه نگذارد کمان از خانه خود پا برون قامت خم ساخت در پیری سبک جولان ترا
1 من ملایم کردم از آه آسمان سخت را نرم از آتش می توان کردن کمان سخت را
2 سختی ایام را مردن تلافی می کند عذرخواهی هست چون مغز استخوان سخت را
3 گر نمی گردید پیدا، مصرفی چون بیستون ما چه می کردیم چون فرهاد، جان سخت را
4 سختیی کان نیست ذاتی، زود زایل می شو می توان کردن به آبی نرم، نان سخت را
1 غمزه اش افزود در ایام خط بیداد را زنگ زهر جانستان شد تیغ این جلاد را
2 حسن بی رحم است، ورنه دود تلخ آه من آب گرداند به چشم آیینه فولاد را
3 ساده لوحی بین که می خواهم شکار من شود حلقه چشمی که در دام آورد صیاد را
4 آتشین رویی که من در زلف او دل بسته ام پنجه خورشید سازد شانه شمشاد را
1 گر چه جان ما به ظاهر هست از جانان جدا موج را نتوان شمرد از بحر بی پایان جدا
2 از جدایی، قطع پیوند خدایی مشکل است گر شود سی پاره، از هم کی شود قرآن جدا
3 می شود بیگانگان را دوری ظاهر حجاب آشنایان را نمی سازد ز هم هجران جدا
4 زود می پاشد ز هم جمعیت بی نسبتان دانه را از کاه در خرمن کند دهقان جدا
1 خار ناسازست بوی گل به پیراهن ترا چون زنم گستاخ دست عجز در دامن ترا؟
2 پرتو خورشید را آیینه رسوا می کند چون نهان از دیده ها سازد دل روشن ترا؟
3 بس که سیراب است دامانت ز خون عاشقان جوی خون گردد، زنم گر دست در دامن ترا
4 آه مظلومان چه سازد با تو ای بیدادگر؟ کز دل سخت است در زیر قبا جوشن ترا
1 از فغان شد سر گرانی بیش آن طناز را ناله عاشق بود افسانه خواب ناز را
2 از ریاضت دامن مقصود می آید به چنگ گوشمال آخر شود دست نوازش ساز را
3 از زبان بازی سخن چین را زبان گردد دراز می شود مهر دهن، شمع از خموشی گاز را
4 می گشاید بال شهرت ناله در کنج قفس می کند خس پوش گلشن شعله آواز را