1 کم نسازد جام می زنگ دل افگار را داس صیقل ندرود این سبزه زنگار را
2 در میان دارد دل تنگ مرا سرگشتگی بر سر این نقطه جولان است این پرگار را
3 دردسر خواهی کشیدن از هجوم بلبلان جلوه گاه گل مکن آن گوشه دستار را
4 در دیار ما که کفر و دین ز یک سر رشته اند سبحه در آغوش گیرد رشته زنار را
1 ناله من می زند ناخن به دل ناهید را گریه من تازه رو دارد گل خورشید را
2 خط آزادی است از اهل طمع، بی حاصلی عقده پیوند در دل نیست سرو و بید را
3 نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام جام می دارد بلند، آوازه جمشید را
4 کوکب اقبال و دولت شوخ چشم افتاده است مشرق دیگر بود هر صبحدم خورشید را
1 سهل مشمر همت پیران با تدبیر را کز کمال بال و پر پرواز باشد تیر را
2 دشمن خونخوار را کوته به احسان ساز، دست هیچ زنجیری به از سیری نباشد شیر را
3 حسن را خط غبارش بی نیاز از زلف کرد احتیاج دام نبود خاک دامنگیر را
4 ریشه نخل کهنسال از جوان افزون ترست بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را
1 عشق کو تا گرم سازد این دل رنجور را در حریم سینه افروزد چراغ طور را
2 حیرتی دارم که با این نشأه سرشار عشق دار چون بر دوش خود دارد سر منصور را
3 چند از هر کوکبی نیشی به چشم من خورد؟ وقت شد کآتش زنم این خانه زنبور را
4 ای مسیحا از علاجم دست کوته کن که نیست صندلی از لای خم بهتر سر مخمور را
1 نیست ممکن قرب آتش بال و پر سوزد مرا چون سمندر دوری آتش مگر سوزد مرا
2 گر چنین حسن گلو سوزش جگر سوزد مرا از سرشک آتشین، مژگان تر سوزد مرا
3 از لطافت می شود هر دم به رنگی عارضش تا به هر نظاره ای رنگ دگر سوزد مرا
4 چون توانم از تماشایش نظر را آب داد؟ آن که رخسارش نگه در چشم تر سوزد مرا
1 چون ز دنیا نعمت الوان هوس باشد مرا؟ خون دل چندان نمی یابم که بس باشد مرا
2 مد آهم، سرکشی با خویشتن آورده ام نیستم آتش که رعنایی ز خس باشد مرا
3 از دل صد پاره، گر صد سال در این خاکدان زنده مانم، پاره ای هر سال بس باشد مرا
4 تا نیاساید نفس از رفتن و باز آمدن رفتن و باز آمدن در هر نفس باشد مرا
1 کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟ بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا
2 شکر قطع راه را پامال کردن مشکل است خواب کردن از مروت نیست در منزل مرا
3 شوق را عشق مجازی از زمین گیران کند نیست چون قمری نظر بر سر و پا در گل مرا
4 بی گزند دیده بد، درد و داغ عشق بود حاصلی گر بود ازین دنیای بی حاصل مرا
1 ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مرا حلقه بیرون این دنیای باطل کن مرا
2 وادی سرگشتگی در من نفس نگذاشته است پای خواب آلوده دامان منزل کن مرا
3 رفته است از کار چون زلف تو دستم عمرهاست گه به دوش و گاه بر گردن حمایل کن مرا
4 دور باش من بود بس بی قراری چون سپند گر گرانجانی کنم بیرون ز محفل کن مرا
1 غوطه در گل داده بود اندیشه دنیا مرا ناله نی شد دلیل عالم بالا مرا
2 گر چه چون حلاج مهر خامشی بر لب زدم زور می برداشت آخر پنبه از مینا مرا
3 از سیاهی خضر می آرد گلیم خود برون نیست بر خاطر غبار از ظلمت سودا مرا
4 بود از بس بر دل من دیدن مردم گران شد سبک در دیده کوه قاف چون عنقا مرا
1 التفات زاهدان خشک، تر سازد مرا گرمی افسردگان افسرده تر سازد مرا
2 اشک نیسانم، گدایی دارم از بحر گهر چون صدف دامان پاکی، تا گهر سازد مرا
3 معنی دور، از لباس لفظ می گردد جدا مختصر کی این جهان مختصر سازد مرا
4 شعله بی باک را از چوبکاری باک نیست چوب گل از بوی گل دیوانه تر سازد مرا