دل محال است ز ما عشوه دنیا ببرد از صائب تبریزی غزل 3329
1. دل محال است ز ما عشوه دنیا ببرد
یوسف آن نیست که فرمان زلیخا ببرد
1. دل محال است ز ما عشوه دنیا ببرد
یوسف آن نیست که فرمان زلیخا ببرد
1. هر که آیینه به روشنگر ساغر ببرد
رخی افروخته چون مهر به محشر ببرد
1. صائب این بار به صد دست نگه خواهم داشت
دل مجروح اگر جان ز عتابش ببرد
1. هر که چون غنچه سر خود به گریبان نبرد
وقت رفتن ز گلستان لب خندان نبرد
1. جان کس از دیدن آن سیب زنخدان نبرد
این ترنجی است که بر هر که خورد جان نبرد
1. از سری جوی سعادت که ز دولت گذرد
تن به خواری دهد از افسر عزت گذرد
1. زخم عشاق محال است ز خنجر گذرد
چه خیال است که مخمور ز ساغر گذرد؟
1. چه عجب تیر خدنگ تو گر از دل گذرد؟
راهرو گرم چو گردید ز منزل گذرد
1. هر کجا قصه آن طره و کاکل گذرد
موج آشفتگی از دامن سنبل گذرد
1. کلفت از مردم آزاده شتابان گذرد
همچو سیلاب که بر خانه بدوشان گذرد
1. روز و شب بر من مهجور به تلخی گذرد
عید و نوروز به رنجور به تلخی گذرد
1. پای بر چرخ نهد هرکه ز سر میگذرد
رشته چون بیگره افتد ز گهر میگذرد