هر که رخساره آیینه گدازی دارد از صائب تبریزی غزل 3317
1. هر که رخساره آیینه گدازی دارد
رو به هر دل که گذارد در بازی دارد
1. هر که رخساره آیینه گدازی دارد
رو به هر دل که گذارد در بازی دارد
1. حسن نو خط تو سرمایه نازی دارد
که ز هر حلقه خط چشم نیازی دارد
1. گوشه گیری که لب نان حلالی دارد
سی شب از گردش ایام هلالی دارد
1. هر کف خاک ز احسان تو جانی دارد
هر حبابی ز محیط تو جهانی دارد
1. نرگس از دور به آن چشم نگاهی دارد
وقت گل خوش که عجب طرف کلاهی دارد
1. ذره ام چشم به خورشید لقایی دارد
استخوانم سر پیوند همایی دارد
1. جام می چهره اندیشه نمایی دارد
سینه درد کشان طرفه صفایی دارد
1. دل آگاه ز تن فکر رهایی دارد
از رفیقی که گران است جدایی دارد
1. پاس اندوه دل تنگ نگه می دارد
شیشه ما طرف سنگ نگه می دارد
1. نه همین فکر مرا روز به من نگذارد
که به خوابم گل شب بوی سخن نگذارد
1. دل و دین و خرد و هوش مرا صهبا برد
حاصل عمر من این سیل گران یکجا برد
1. سرو را شیوه رفتار تو از جا ببرد
کبک را با همه شوخی روش از پا ببرد