1 نیست در دوران من میخانه حاجت خلق را بس بود پیمانه من تا قیامت خلق را
2 کلک گوهربار من داد سخاوت می دهد باش گو در آستین دست سخاوت خلق را
3 می کند ایجاد، گفتار بلند اقبال من گر نباشد رحم و انصاف و مروت خلق را
4 گر حریف چرخ کم فرصت نگردم، می کنم مهربان از راه گفت و گو به فرصت خلق را
1 از بلندی مانع گردش شود افلاک را گر زمین بیرون دهد آسودگان خاک را
2 نیست از زخم زبان پروا دل بی باک را می کند آتش عبیر پیرهن خاشاک را
3 عشق فیض صبح بخشد سینه های چاک را چون صدف رزق از گهر باشد دهان پاک را
4 شمع هیهات است پای خویش را روشن کند هست لازم تیره بختی شعله ادراک را
1 من گرفتم ساختی پوشیده سال خویش را چون کنی پنهان ز چشم خلق حال خویش را؟
2 وارثان را کرد مستغنی ز احسان اجل هر که پیش از مرگ قسمت کرد مال خویش را
3 چون صدف، گوهر اگر ریزند در دامن مرا برنیارم ز آستین دست سؤال خویش را
4 در میان جمع تا چون شمع باشی سرفراز سبزدار از آب چشم خود نهال خویش را
1 کرده ام بر خود گوارا تلخی دشنام را دیده ام در عین ناکامی جمال کام را
2 انتقام هرزه گویان را به خاموشی گذار تیغ می گوید جواب مرغ بی هنگام را
3 کام خود شیرین اگر خواهی، به کام خلق باش تلخ باشد کام دایم مردم ناکام را
4 نقش موم و شعله هرگز راست ننشیند به هم روی از فولاد باید سیلی ایام را
1 نعل در آتش نهد دیوانه من سنگ را شعله جواله سازد بی فلاخن سنگ را
2 سخت جانانند باغ دلگشای یکدگر می کند گلریز، روی سخت آهن سنگ را
3 نفس سرکش را دل روشن به اصلاح آورد نرم از آتش می شود رگ های گردن سنگ را
4 سهل باشد گر ز آتشدستی فرهاد من هر رگی گردد چو تار شمع، روشن سنگ را
1 بلبل خوش نغمه ام، با گل سخن باشد مرا سرمه خاموشی از زاغ و زغن باشد مرا
2 از نوای خویش چون بلبل شود روشن دلم شعله آواز، شمع انجمن باشد مرا
3 نیست با آیینه روی حرف من چون طوطیان هر کجا باشم، سخن با خویشتن باشد مرا
4 صحبت من گرم با خونابه نوشان می شود چون سهیل این شوخ چشمی در یمن باشد مرا
1 مهر خاموشی که گیرد از دهان زخم ما؟ غیر پیکانش که می داند زبان زخم ما؟
2 دست و تیغی کو، که تا دامان دریای عدم نگسلد چون موج از هم کاروان زخم ما
3 ای که از لعل لبت شور قیامت گرده ای است رحمتی کن بر لب عاجز بیان زخم ما
4 خون به صد رنگینی اظهار شکایت می کند نیست در ظاهر زبان گر در دهان زخم ما
1 پنبه دامن می کشد از داغ مرهم سوز ما سینه می دزدد نسیم از باغ شبنم سوز ما
2 در بیابانیم و از شوق طواف کعبه سوخت بال مرغان حرم را آه زمزم سوز ما
3 یک جهان بی درد را در حلقه ماتم کشد چون کند گیسو پریشان آه ماتم سوز ما
4 سوده الماس با آن جوهر ذاتی که هست تیغ نتواند شدن با زخم مرهم سوز ما
1 پوست زندان است بر تن زاهد افسرده را حاجت زندان دیگر نیست خون مرده را
2 بر جراحت بخیه نتواند ره خوناب بست سود ندهد مهر خاموشی دل آزرده را
3 خضر در سرچشمه تیغش نمازی می کند عمر اگر باشد، دهان آب حیوان خورده را
4 نقد جان را چون شرر بر آتشین رویی فشان در گره تا کی توان چون غنچه بست این خرده را؟
1 چهره ات گل در گریبان می کند آیینه را طره ات سنبل به دامان می کند آیینه را
2 از سر زانو اگر یک دم گذاری بر زمین دل تپیدن سنگباران می کند آیینه را
3 طوطی از شرم صفای روی او، از بال و پر در لباس زنگ پنهان می کند آیینه را
4 در دل و در دیده ما گر نگنجد دور نیست عرض حسنش تنگ میدان می کند آیینه را