عمر در تلخی سرآید در شراب از صائب تبریزی غزل 203
1. عمر در تلخی سرآید در شراب افتاده را
ساحل از موج خطر باشد در آب افتاده را
1. عمر در تلخی سرآید در شراب افتاده را
ساحل از موج خطر باشد در آب افتاده را
1. پوست زندان است بر تن زاهد افسرده را
حاجت زندان دیگر نیست خون مرده را
1. می کنم از سینه بیرون این دل افسرده را
بشنوم تا چند بوی این چراغ مرده را؟
1. دل سیه سازد در و دیوار، سودا کرده را
شهر زندان است روی دل به صحرا کرده را
1. می کند پامال، تن آخر دل آسوده را
می شود دامن کفن این پای خواب آلوده را
1. کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را
پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را
1. از غبار خط فزون شد روشنایی دیده را
توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را
1. از خسیسان چاره نبود مردم بگزیده را
می شود گاهی به برگ کاه حاجت، دیده را
1. از هوا گیرد سر دیوانه سنگ خاره را
نیست از رطل گران اندیشه ای میخواره را
1. در شکایت ریختی دندان نعمت خواره را
کهنه کردی در ورق گردانی این سی پاره را
1. می کنم از سینه بیرون این دل غمخواره را
چند بتوان در گریبان داشت آتشپاره را؟
1. می کنم از سینه بیرون این دل غمخواره را
چند بتوان در گریبان داشت آتشپاره را؟