1 نیست تاب درد غربت جان افگار مرا با قفس آزاد کن مرغ گرفتار مرا
2 دارد از تار نفس زنار، نفس کافرم تا دم آخر گسستن نیست زنار مرا
3 دست می شوید ز کار گل به آب زندگی چون خضر هر کس کند تعمیر دیوار مرا
4 درد را بیچارگی بر من گوارا کرده بود شربت عیسی به جان آورد بیمار مرا
1 صبح از جان های روشن یاد می آید مرا شام از تاریکی تن یاد می آید مرا
2 از دم سرد خزان برگی که می افتد به خاک از جهان بی برگ رفتن یاد می آید مرا
3 می شوم چون شبنم گل آب از تردامنی چون ازان پاکیزه دامن یاد می آید مرا
4 ناله خیزد چون سپند از دانه ام بی اختیار چون ازان صحرا و خرمن یاد می آید مرا
1 نیست از دشمن محابا یک سر سوزن مرا کز دل سخت است در زیر قبا جوشن مرا
2 هر چه را خورشید سوزد، برنیاید دود ازو نه ز بی دردی بود از آه لب بستن مرا
3 با دل روشن، ز نور عاریت مستغنیم گل فتد از مهر و مه در دیده روزن مرا
4 داشتم چندین گل بی خار چشم از سادگی زخم خاری هم نشد روزی ازین گلشن مرا
1 هر تنک ظرفی ننوشد خون گرم تاک را جامی از فولاد باید آب آتشناک را
2 عقده دل را به زور اشک نتوان باز کرد گریه نتواند گره از دل گشودن تاک را
3 عقل در اصلاح ما بیهوده می سازد دماغ چون جنون دوری از سر می رود افلاک را؟
4 صائب از فکر گلوسوز تو لذت می برد هر که می داند زبان شعله ادراک را
1 شد گرفتاری فزون در روزگار خط مرا خاک دامنگیر شد آخر غبار خط مرا
2 خط آزادی طمع زان خط مشکین داشتم ابجد مشق جنون شد نوبهار خط مرا
3 گوهر شهوار را گرد یتیمی کیمیاست نیست بر خاطر غبار از رهگذار خط مرا
4 آنچنان کز سرمه گیرد روشنایی دیده ها می شود آیینه روشن از غبار خط مرا
1 خلق خوش در نوبهار عافیت دارد مرا خاکساری در حصار عافیت دارد مرا
2 تا چه بدمستی ز من سرزد که دور روزگار در کشاکش از خمار عافیت دارد مرا
3 آسمان گر از خزان درد پامالم کند به که سرسبز از بهار عافیت دارد مرا
4 تا سبو بر دوش دارم از خمار آسوده ام میکشی در زیر بار عافیت دارد مرا
1 با زمین گیری به منزل می رسانم خلق را در بیابان طلب سنگ نشانم خلق را
2 سینه بی کینه ای دارم که چون زنبور شهد می شود شیرین دهان از کسر شانم خلق را
3 می کنند از من تهی پهلو چو تیغ آبدار گر چه از طبع روان، آب روانم خلق را
4 این گرانجانان سزاوار سبکباری نیند ورنه از یک ناله از خود می رهانم خلق را
1 گر چه سیمای خزان دارد رخ چون زر مرا در سواد دل بهاری هست چون عنبر مرا
2 آرزویی هر زمان در دل بر آتش می نهم آتش بی دود، باشد عیب چون مجمر مرا
3 جوهر آیینه من چون زره زیر قباست در صفای سینه پوشیده است بس جوهر مرا
4 نعمتی چون سیر چشمی نیست بر خوان وجود بی نیاز از بحر دارد آب این گوهر مرا
1 نیست فرق از تن دل افسرده خودکام را رنگ برگ خویش باشد میوه های خام را
2 با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟ خاک نتوانست کردن سیر چشم دام را
3 هر که از روز سیاه نامداران غافل است می پذیرد چون عقیق از ساده لوحی نام را
4 خواهش بی جا مرا محروم کرد از فیض عشق برنمی دارد کریم از سایلان ابرام را
1 مورم اما خوشه چین خرمن دونان نیم می کنم شکر به اکسیر قناعت خاک را
2 عالمی از راستگویی دشمن ما گشته اند ما چه می کردیم چون آیینه لوح پاک را
3 خیرگی دارد ترا محروم، ورنه گلرخان همچو شبنم از هوا گیرند چشم پاک را
4 عقده های مشکل خود را اگر خرمن کنم تنگ گردد راه جولان گردش افلاک را