1 می برد از هوش پیش از آمدن بویش مرا نیست جز حسرت، نصیب دیده از رویش مرا
2 با خیال او نظر بازی نمی آید ز من بس که ترسیده است چشم از تندی خویش مرا
3 در رگ ابر سیه امید باران است بیش یک سر مو نیست بیم از چین ابرویش مرا
4 گر چو مژگان صد زبان پیدا کنم، چون مردمک مهر بر لب می زند چشم سخنگویش مرا
1 بشکفد پروانه چون در انجمن بیند مرا خیزد از بلبل فغان چون در چمن بیند مرا
2 مصرع برجسته آهم چنین کاستاده ام آب گردد شمع اگر در انجمن بیند مرا
3 چرخ عاجز کش که چون شمع آتشم در جان زده است چشم دارم بر مزار خویشتن بیند مرا!
4 منت شمع تجلی می نهد بر بخت من کرم شب تابی فلک چون در لگن بیند مرا
1 یارب از دل مشرق نور هدایت کن مرا از فروغ چشم خورشید قیامت کن مرا
2 تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟ شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
3 خانه آرایی نمی آید ز من همچون حباب موج بی پروای دریای حقیقت کن مرا
4 استخوانم سرمه شد از کوچه گردی های حرص خانه دار گوشه چشم قناعت کن مرا
1 نیست ممکن بر گرفتن دیده از رویش مرا اره گر بر سر گذارد چین ابرویش مرا
2 خار و خس را دشمنی چون برق عالمسوز نیست آرزو نگذاشت در دل تندی خویش مرا
3 می شود صد آه، چون مجمر اگر آهی کشم رخنه کرد از بس به دل مژگان دلجویش مرا
4 شکوه ها در دل گره زان چین ابرو داشتم سرمه گفتار شد چشم سخنگویش مرا
1 برگ کاهی نیست کشت نابسامان مرا خوشه از اشک پشیمانی است دهقان مرا
2 هست از روز ازل با پیچ و تاب آمیزشی چون میان نازک خوبان، رگ جان مرا
3 مزرع امید من از سیر چشمی تازه روست شبنمی سیراب دارد باغ و بستان مرا
4 دیده آیینه از نقش پریشان سیر شد نیست سیری از تماشا چشم حیران مرا
1 نیست از زخم زبان غم عاشق بی باک را سیل می روبد ز راه خود خس و خاشاک را
2 پیش خورشید قیامت ابر نتواند گرفت زلف چون پنهان کند آن روی آتشناک را؟
3 بخیه انجم بر دهان صبح نتوانست زد پرده پوشی چون کنم من سینه صد چاک را؟
4 گر چه سروست از درختان در سرافرازی علم دست دیگر هست در بالادویها تاک را
1 زلف را نبود سرانجامی که می باید مرا خط مگر سامان دهد دامی که می باید مرا
2 کم مبادا سایه عشق از سرم، کز درد و داغ می رساند پخته و خامی که می باید مرا
3 برنمی دارد به رغم من نظر از خاک راه می فشاند بر زمین جامی که می باید مرا
4 از غلط بخشی کند در کار ارباب هوس آن لب خوش حرف، دشنامی که می باید مرا
1 آه باشد به ز زلف عنبرین عشاق را اشک باشد بهتر از در ثمین عشاق را
2 آب حیوان است خوی آتشین عشاق را آیه رحمت بود چین جبین عشاق را
3 می کند ز آتش سمندر سیر گلزار خلیل درد و داغ عشق باشد دلنشین عشاق را
4 آنچنان کز چشمه سنبل شسته رو آید برون پاک سازد دیده های پاک بین عشاق را
1 نیست ماه و آفتابی آسمان عشق را روشنی از آه باشد دودمان عشق را
2 فیض ماه نو ز شمشیر شهادت می برند خون حنای عید باشد کشتگان عشق را
3 از دل سرگشته ام هر ذره ای در عالمی است اختر ثابت نباشد آسمان عشق را
4 غوطه زد حلاج در خون، این کمان را تا کشید چون کند زه هر گرانجانی کمان عشق را؟
1 سبز می گردد روان چون آب از ماندن مرا خضر نتواند به آب زندگی راندن مرا
2 بس که دلسردم ز تار و پود هستی چون کتان می تواند پرتو مهتاب سوزاندن مرا
3 دشمنان را دارم از تیغ تغافل سینه چاک چشم خواباندن بود شمشیر خواباندن مرا
4 شمع ماتم را خموشی به ز آب زندگی است دل نمی گردد سیاه از دامن افشاندن مرا