1 می کشد هر دم ز بی تابی به جایی دل مرا نیست چون ریگ روان آسایش منزل مرا
2 شهری عشقم، به سنگ کودکان خو کرده ام برنچیند دامن صحرا غبار از دل مرا
3 گر چه از آزادگانم می شمارند اهل دید رفته است از بار دل چون سرو، پا در گل مرا
4 می کند خون در دلم هر ساعت از چین جبین می کشد با اره از سنگین دلی قاتل مرا
1 از نظر یک لحظه دوری نیست محبوب مرا پیرهن از پرده چشم است یعقوب مرا
2 تار و پود بوی پیراهن رسا افتاده است شکوه از هجران یوسف نیست یعقوب مرا
3 کعبه مقصود را آغوش محرم حلقه است هرگز از طالب جدایی نیست مطلوب مرا
4 صبر من در سخت جانی ها قیامت می کند سایه بید ست زخم تیغ، ایوب مرا
1 سنگ طفلان از جنون رطل گرانی شد مرا درد و داغ عشق باغ و بوستانی شد مرا
2 از گرفتاری به آزادی رسیدم در قفس خارخار دیدن گل آشیانی شد مرا
3 شد ز دنیا چشم بستن، جنت در بسته ام خط کشیدن بر جهان، خط امانی شد مرا
4 عشرت ملک سلیمان می کنم در چشم مور قطره از دقت محیط بیکرانی شد مرا
1 ریخت چون دندان، شود افزون غم نان خلق را سد راه شکوه روزی است دندان خلق را
2 در جوانی گر چه فارغ از غم نان نیستند گردد از قد دوتا این غم دو چندان خلق را
3 آنچنان کز آب تلخ افزون شود لب تشنگی دستگاه حرص افزاید ز سامان خلق را
4 می رسد در خانه در بسته روزی چون اجل حرص دارد این چنین خاطر پریشان خلق را
1 گر چه جا در دیده آن نور نظر دارد مرا شوق چون خورشید تابان دربدر دارد مرا
2 نیست از کوتاهی پرواز برجا ماندنم تنگنای آسمان بی بال و پر دارد مرا
3 بس که دارم انفعال از بی وجودی های خویش آب گردم چون کسی از خاک بردارد مرا
4 نیست از بی جوهری پوشیده حالی های من آسمان چون تیغ در زیر سپر دارد مرا
1 نان به خون دل شد از تیغ زبان رنگین مرا ترزبانی در گلو شد گریه خونین مرا
2 داغ دارد شعله سرگرمیم خورشید را می شود روشن چراغ کشته بر بالین مرا
3 شد دو بالا حرص دنیای من از قد دوتا در فلاخن گشت این خواب سبک، سنگین مرا
4 دشمن خونخوار از تیغ زبانم ایمن است چون گل بی خار، منتهاست بر گلچین مرا
1 کی نیام پوچ می سازد به تمکین تیغ را؟ آستین زندان بود چون دست گلچین تیغ را
2 سیل بی زنهار را هر موج بال دیگرست کثرت جوهر نمی سازد به تمکین تیغ را
3 غمزه اش از کشتن عشاق شد در خون دلیر تشنه خون می کند جان های شیرین تیغ را
4 می کند آهن دلی، کار فسان با کج نهاد نیست در خون ریختن حاجت به تلقین تیغ را
1 حسن چون آرد به جنگ دل سپاه خویش را بشکند بهر شگون اول کلاه خویش را
2 سوختم، چند از حجاب عشق دارم زیر لب چون الف در بسم پنهان مد آه خویش را؟
3 تا کی از تر دامنی در پرده باشی چون حباب؟ می توان کردن به آهی پاک، راه خویش را
4 می برد غم ره به سر وقت دل ما بی دلیل ابر نیسان می شناسد خانه خواه خویش را
1 غم ز خاطر می برد غمخانه من خلق را طفل مشرب می کند دیوانه من خلق را
2 موجه دریای تحقیق است مد خامه ام مست وحدت می کند میخانه من خلق را
3 از پریزادان معنی نیست خالی کلبه ام داغ دارد گوشه ویرانه من خلق را
4 گر چه از افسانه گردد گرم، چشم مردمان خواب سوزد گرمی افسانه من خلق را
1 غنچه سان پر گل اگر خواهی دهان خویش را پره قفل خموشی کن زبان خویش را
2 کاروانگاه حوادث جای خواب امن نیست در ره سیل خطر مگشا میان خویش را
3 چون شرر بشمر به دامان عدم، آسوده شو در گره تا چند داری نقد جان خویش را
4 برنمی آیی به زخم آسیای آسمان نرم کن زنهار چون مغز استخوان خویش را