1 تر به اشک تلخ می سازم دماغ خویش را زنده می دارم به خون دل چراغ خویش را
2 از سیاهی شد جهان بر چشم داغ من سیاه چند دارم در ته دامن چراغ خویش را؟
3 سازگاری نیست با مرهم ز بی دردی مرا می کنم پنهان ز چشم شور، داغ خویش را
4 کاروان بی خودی را نامه و پیغام نیست از که گیرم، حیرتی دارم، سراغ خویش را
1 مشکل است از کوی او قطع نظر کردن مرا ورنه آسان است از دنیا گذر کردن مرا
2 بال من در گرد سر گردیدن گل ریخته است از مروت نیست زین گلشن به در کردن مرا
3 نیست در کالای من چون آب روشن پشت و روی چیست یارب مطلب از زیر و زبر کردن مرا؟
4 گر چه از شیشه است نازک تر دل بی صبر من سینه پیش سنگ می باید سپر کردن مرا
1 مرکز خاک است گردون آسمان عشق را لامکان یک پله باشد آستان عشق را
2 تا چه آید، روشن است، از دست این یک قبضه خاک چرخ نتوانست زه کردن کمان عشق را
3 گفتگوی عاشقی لاحول بی دردان بود عقل نتواند شنیدن داستان عشق را
4 پیش ازین اینجا نمک را قیمت الماس بود شور من کان ملاحت ساخت خوان عشق را
1 گل نزد آبی بر آتش بلبل خودکام را نیست غیر از ناامیدی حاصلی ابرام را
2 چهره خورشید رویان را سپندی لازم است از شب جمعه است نیل چشم زخم ایام را
3 عشق عالمسوز می باید دل افسرده را می پزد خورشید تابان میوه های خام را
4 نیست ممکن از زبان خوش کسی نقصان کند چرب نرمی غوطه در شکر دهد بادام را
1 بر نمی آید مراد از کعبه گل عشق را هست محراب دعا از رخنه دل عشق را
2 می چو خون گرم جوشد از ته دل عشق را مطرب از خانه است چون مرغان بسمل عشق را
3 موج سازد خوش عنان دریای لنگردار را از دویدن کی شود مانع سلاسل عشق را
4 حسن عالمگیر لیلی نیست در جایی که نیست دامن صحرا غبار از عالم گل عشق را
1 چشم او چندان که مست خواب میسازد مرا تاب آن موی میان بیتاب میسازد مرا
2 تا شدم محو جمال او، اثر از من نماند چون کتان آمیزش مهتاب میسازد مرا
3 تا نگشتم دور ازو، کامل نگشتم، همچو ماه دوری خورشید عالمتاب میسازد مرا
4 خوشدلم با آه سرد و گریههای آتشین بیتکلف این هوا و آب میسازد مرا
1 برگ عیش آماده از فقر و قناعت شد مرا دست خود از هر چه شستم پاک، قسمت شد مرا
2 خود حسابی شد دل آگاه را روز حساب دیده انصاف میزان قیامت شد مرا
3 پیری از دنیای باطل کرد روی من به حق قامت خم گشته محراب عبادت شد مرا
4 هر می تلخی که بردم در جوانی ها به کار وقت پیری مایه اشک ندامت شد مرا
1 من که خواهم محو از عالم نشان خویش را چون نشان تیر سازم استخوان خویش را
2 کاش وقت آمدن واقف ز رفتن می شدم تا چو نی در خاک می بستم میان خویش را
3 تیغ نتواند شدن انگشت پیش حرف من تا چو ماه نو سپر کردم کمان خویش را
4 شد قفس زندان من از خارخار بازگشت کاش می کردم فرامش آشیان خویش را
1 در بهشت افکند آن رخسار گندم گون مرا شست یاد کوثر از دل آن لب میگون مرا
2 از تماشای رخش چون چشم بردارم، که هست چهره گلرنگ او گیرنده تر از خون مرا
3 خط آزادی طمع زان روی نوخط داشتم سرخط مشق جنون شد آن خط شبگون مرا
4 خشک می آید به چشم سرو چون سوهان روح ریشه در دل کرد تا آن قامت موزون مرا
1 چشم بر خورشید تابان نیست ویران مرا کرم شب تابی برافروزد شبستان مرا
2 در زمین پاک من ریگ روان حرص نیست تازه می سازد رگ تاکی گلستان مرا
3 حیرت دیدار، قفل خانه چشم من است نیست امید گشایش چشم حیران مرا
4 زیر بار منت ابر بهاران نیستم زهره شیران دهد آب نیستان مرا