1 خواب وقت فیض در محراب می گیرد مرا چون سگان در صبح دام خواب می گیرد مرا
2 در مسبب گر چه از اسباب رو آورده ام دل همان از عالم اسباب می گیرد مرا
3 با حواس جمع، خود را جمع کردن مشکل است دل درین منزل به چندین باب می گیرد مرا
4 نفس ظلمانی به ظلمت بس که عادت کرده است دل چو دزدان از شب مهتاب می گیرد مرا
1 چون به خاطر آن دو لعل آبدار آید مرا صد بدخشان اشک خونین در کنار آید مرا
2 خون خود را می کنم چون آب بر تیغش حلال بر سر بالین اگر آن گلعذار آید مرا
3 آن که برق خرمنم در زندگی هرگز نشد بعد مردن چشم دارم بر مزار آید مرا
4 تن به هجران دادن و از دور دیدن خوشترست من که از خود می روم چون در کنار آید مرا
1 شد یکی صد شورش عشق از نصیحتگر مرا کشتی از باد مخالف گشت بی لنگر مرا
2 تا چو طوطی از سخن کردند شیرین کام من نی به ناخن می کند شیرینی شکر مرا
3 موج را سرگشته سازد حلقه گرداب بیش می کند جمعیت خاطر پریشان تر مرا
4 نیست در زندان آب و گل خلاصی از جهات جذبه ای کو تا برآرد مهره زین ششدر مرا؟
1 بی کسی کی خوار سازد زاده اقبال را؟ شهپر سیمرغ می گردد مگس ران زال را
2 با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟ سیری از خرمن نباشد دیده غربال را
3 می توانی در دو عالم نوبت شاهی زدن صرف در تسخیر دلها گر کنی اقبال را
4 گفتگوی خامشان را ترجمان در کار نیست لال می فهمد به آسانی زبان لال را
1 ساختم از قتل نادم دلربای خویش را عاقبت زان لب گرفتم خونبهای خویش را
2 فکر دلهای پریشان کی پریشانش کند؟ آن که در پا افکند زلف دوتای خویش را
3 شبنم بیگانه ای این غنچه را در کار نیست تر مکن از باده لعل جانفزای خویش را
4 آه و دودش سنبل و ریحان جنت می شود در دل هر کس که سازی گرم جای خویش را
1 خلق خوش چون صلح می سازد گوارا جنگ را می نماید چرب نرمی مومیایی سنگ را
2 بر فقیران مرگ آسان تر بود از اغنیا راحت افزون است در کندن، قبای تنگ را
3 خورد از بس زخم های منکر از نادیدنی مرهم زنگار کرد آیینه من زنگ را
4 گریه را در پرده دل آب و تاب دیگرست حسن دیگر هست در مینا می گلرنگ را
1 نیست از روی زمین سیری دل خود کام را حرص می گردد زیاد از خاک، چشم دام را
2 داغ دارد میکشان را تشنه چشمی های من می کنم خالی ز می در دست ساقی جام را
3 روزگار عیش را دود سپندی لازم است شد شب آدینه نیل چشم زخم ایام را
4 دل به کوشش آرزو را پخته نتوانست کرد در بغل نتوان رساندن میوه های خام را
1 تن پرستی زیر دست خاک می سازد مرا بی خودی تاج سر افلاک می سازد مرا
2 در گره دایم نخواهد ماند کارم چون صدف شوخی گوهر گریبان چاک می سازد مرا
3 گر چه چون سوزن گرانی بر زمینم دوخته است جذبه آهن ربا چالاک می سازد مرا
4 مدتی شد بار بیرون برده ام زین آسیا گردش افلاک کی غمناک می سازد مرا
1 نیست دلگیری ز دنیا بنده تسلیم را آتش نمرود گلزارست ابراهیم را
2 در دل دریا به ساحل می تواند پشت داد هر که گیرد وقت طوفان دامن تسلیم را
3 گر کنی دل را چو سرو آزاد از فکر بهشت زیر پای خویش بینی کوثر و تسنیم را
4 کشتی طوفانی از ساحل ندارد شکوه ای نیست دلگیری ز ملک فقر ابراهیم را
1 از سیه بختی نگردد دیده گریان برق را می شود ز ابر سیه آیینه رخشان برق را
2 پرده ناموس نتواند حجاب عشق شد ابر چون پنهان کند در زیر دامان برق را؟
3 چرب نرمی می کند خصم سبکسر را دلیر می شود سنگ فسان ابر بهاران برق را
4 عاشقان را کثرت اغیار سد راه نیست جوش خار و خس نسازد تنگ میدان برق را