1 چون ندارد حرف ره در خلوت محجوب ما پیچ و تاب بی قراری ها بود مکتوب ما
2 پیش ما وصل لباسی پرده بیگانگی است چشم می پوشد ز بوی پیرهن یعقوب ما
3 غیر تسلیم و رضا در وحشت آباد جهان کیست دیگر تا کند مکروه را مرغوب ما؟
4 تیغ را گردد زبان کند از سپر انداختن خصم غالب می شود ز افتادگی مغلوب ما
1 می کنم از سینه بیرون این دل غمخواره را چند بتوان در گریبان داشت آتشپاره را؟
2 نیست ممکن بوی گل خود را کند گردآوری آه بی تاب از جگر خیزد دل صد پاره را
3 ماندگی از سیر و دور خود ندارد گردباد نیست از سرگشتگی سیری دل آواره را
4 دل نمی سوزد کسی را بر یتیمی های من سبز اگر سازد سرشکم تخته گهواره را
1 می نماید پایکوبان دار را منصور ما تاک را آتش عنان سازد می پر زور را
2 هر سبکدستی نیارد نغمه از ما واکشید ناخن شیرست مضراب رگ طنبور ما
3 کی حصاری می تواند ساخت طوفان را تنور؟ نیست ممکن خم برآید با می پر زور ما
4 زخم ما را هر شکرخندی نمی آرد به شور بر نمکدان قیامت می زند ناسور ما
1 چون دهد پیغام تسکین بی قرار بوسه را؟ حرف وصوت از دل برد کی خارخار بوسه را
2 آنچنان کز سر خمار می به می بیرون رود نیست غیر از بوسه درمانی خمار بوسه را
3 چون برافروزد ز صهبا آن عقیق آبدار نعل در آتش گذارد میگسار بوسه را
4 گفتم از خط شوق آن لبهای میگون کم شود خط یکی صد ساخت در دل خارخار بوسه را
1 صبح بر خورشید می لرزد ز آه سرد ما کوه می دزدد کمر در زیر بار درد ما
2 از رگ خامی نباشد میوه ما ریشه دار پختگی پیداست چون آتش ز رنگ زرد ما
3 فتح ما آزاد مردان در شکست خود بود گو دل از ما جمع دارد دشمن نامرد ما
4 می شود مژگان آتشبار، هر خاری که هست بر گلستان بگذرد گر آه غم پرورد ما
1 حاجت دام و کمندی نیست در تسخیر ما گردش چشمی بود بس حلقه زنجیر ما
2 ما خراب از آب شمشیر تغافل گشته ایم می توان کردن به گرد دامنی تعمیر ما
3 از عیار نامه ما دردمندان آگهند می شود در زخم ظاهر جوهر شمشیر ما
4 چون کمان هر چند مشت استخوانی گشته ایم می شود از جوشن گردون ترازو تیر ما
1 آهوان را در کمند آورد چشم پاک ما شد چو مجنون دیده ما حلقه فتراک ما
2 همت آه رسای ما بلند افتاده است از زبردستی به ساق عرش پیچد تاک ما
3 چون صدف از سینه صافی قطره را گوهر کنیم وقت تخمی خوش که افتد در زمین پاک ما
4 بر زمین هر چند نقش از خاکساری بسته ایم باکمال سرکشی گردون بود در خاک ما
1 گو نباشد شمع بر خاک این به خون آغشته را نور می بارد ز سیما این چراغ کشته را
2 ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند بیم رسوایی نباشد نامه ننوشته را
3 نیست در دل خاکساران را تماشایی که نیست آسمان در زیر پا افتاده است این پشته را
4 تار و پود عالم امکان بود موج سراب همچو سوزن جا به چشم خود مده این رشته را
1 چشم شوخش می برد آرام و تسکین مرا می دهد سر در بیابان کوه تمکین مرا
2 گردش چشمی که من دیدم ازان وحشی غزال در فلاخن می گذارد خواب سنگین مرا
3 پای گل را می گرفت از اشک خجلت در نگار باغبان می دید اگر دست نگارین مرا
4 می شدی زنار خونین جوی شیرش بر کمر بیستون گر می کشیدی ناز شیرین مرا
1 ناامیدی بردهد اشکی که می باریم ما رزق قانون می شود تخمی که می کاریم ما
2 هر که پا کج می گذارد ما دل خود می خوریم شیشه ناموس عالم در بغل داریم ما
3 در شکار شوخ چشمان دست و پا گم می کنیم ورنه آهو را به دام خویش می آریم ما
4 در کف عشقیم عاجز، ورنه در میدان رزم شیر مردان را به مژگان جبهه می خاریم ما