1 نیست یک جو غم ز بی برگی دل آزاده را تخم خال عیب باشد این زمین ساده را
2 عشرت روی زمین در خاکساری بسته است بیم افتادن نمی باشد ز پا افتاده را
3 بر سر گفتار، دل را خامشی می آورد جوش مستی در خم سربسته باشد باده را
4 هر که پامال حوادث شد به منزل می رسد از رسیدن پیچ و خم مانع نگردد جاده را
1 از خسیسان چاره نبود مردم بگزیده را می شود گاهی به برگ کاه حاجت، دیده را
2 نیک بیش از بد حجاب راه بینایان شود زحمت گل بیشتر از خار باشد دیده را
3 قدر صحرای عدم را رفتگان دانند چیست توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را
4 نیست در طبع گرانجانان نصیحت را اثر شور محشر برنیانگیزد ره خوابیده را
1 هست یک نسبت به نیک و بد دل بی کینه را نیست صدر و آستانی خانه آیینه را
2 راز عشق از دل تراوش می کند بی اختیار آب این گوهر به طوفان می دهد گنجینه را
3 نسبت یکرنگی طوطی است باغ دلگشا نیست از زنگار در خاطر غبار آیینه را
4 دامن پاک گهر از گرد تهمت فارغ است ابر اگر بر سینه دریا گذارد سینه را
1 از ملامتگر نیندیشد دل افگار ما شور محشر خنده کبکی است در کهسار ما
2 از نسیم نوبهاران مغزها آشفته شد گل نکرد آشفتگی از گوشه دستار ما
3 شیوه ما سخت جانان نیست اظهار ملال لاله ها بی داغ می رویند از کهسار ما
4 ما به خون خود دهان تیشه شیرین می کنیم تلخ ننشیند عبث معشوق شیرین کار ما
1 کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را
2 می شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنت توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را
3 تن به هر تشریف ناقص کی دهد نفس شریف؟ کعبه هیهات است پوشد جامه پوشیده را
4 همت عالی شود نازل ز پیوند خسیس برگ کاهی مانع از پرواز گردد دیده را
1 ناتوانی از اجابت نیست مانع آه را می رساند پیچ و خم آخر به منزل راه را
2 می شوند از خاکساری زیردستان سربلند جامه کوتاه، رعنا می کند کوتاه را
3 ترک غفلت کن که بیداری درین ظلمت سرا مد عمر جاودان سازد شب کوتاه را
4 از کدو بوی شراب آید به دشواری برون از سر بی مغز نتوان برد حب جاه را
1 بیش شد از چوب گل سودا من دیوانه را شعله ور سازد خس و خاشاک، آتشخانه را
2 می کند روشن نظر بستن دل فرزانه را چشم روزن می کند تاریک این غمخانه را
3 نیست پروای دل ویران من جانانه را گنج هیهات است آبادان کند ویرانه را
4 پنجه مشکل گشایان را نمی پیچد اجل خشکی دست از گشایش نیست مانع شانه را
1 شوق دیدار تو می بخشد نظر آیینه را می دهد در بیضه فولاد پر آیینه را
2 جوهر آسوده را شوق تماشای رخت خارخار عشق سازد در جگر آیینه را
3 پرتو خورشید را تسخیر کردن مشکل است شوخی حسن تو دارد دربدر آیینه را
4 کی به فکر دیده حیران من خواهد فتاد؟ حسن محجوبی که افکند از نظر آیینه را
1 کوکب سعدی بود از هر شرر پروانه را اختری پیوسته باشد در گذر پروانه را
2 ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را برنمی دارد ازان دست از کمر پروانه را
3 نیست ممکن سر برآرد از گریبان چراغ تا نمی سوزد حجاب بال و پر پروانه را
4 می کند قایم قیامت را ز آه آتشین گر نباشد شمع بر بالای سر پروانه را
1 دلفریبی چون به جولان آورد آن ماه را مرد می باید نگه دارد عنان آه را!
2 غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است هر تپیدن قاصدی باشد دل آگاه را
3 عشق مستغنی است از تدبیر عقل حیله گر شیر کی سازد عصای خود دم روباه را؟
4 چون شود هموار دشمن، احتیاط از کف مده مکرها در پرده باشد آب زیر کاه را