1 نیست در طالع قدوم میهمان این خانه را سیل بردارد مگر از خاک، این ویرانه را
2 دست و پا گم کردم از نظاره آن چشم مست من که بر سر می کشیدم این نفس میخانه را
3 این که کردم خرده جان صرف این بی حاصلان می فشاندم در زمین شور کاش این دانه را
4 پنجه مشکل گشا هرگز نمی افتد ز کار هست در خشکی گشایش بیش، دست شانه را
1 خواب غفلت شد گران از بس ز خودبینی مرا سیل نتواند ز جا کندن ز سنگینی مرا
2 بود بی رنگی ز آفت جوشن داودیم تخته مشق شکستن کرد رنگینی مرا
3 تا درین گلشن پر و بالم چو طوطی سبز شد غوطه در زنگ قساوت داد خودبینی مرا
4 شد به من آب حیات از خاکساری خوشگوار کرد دلسرد این سفال از کاسه چینی مرا
1 شیشه ای، می بود اگر چون شمع بر بالین مرا از خمار می نمی شد دل سیه چندین مرا
2 داغ دارد شعله سرگرمیم خورشید را پخته گردد، خشت خامی گر شود بالین مرا
3 می کشد دست نوازش بر سر دریا ز موج آن که بر دل می نهد دست از پی تسکین مرا
4 جوش دریا بی نیاز از آتش همسایه است ساده لوح آن کس که بی تابی کند تلقین مرا
1 شد چو گل از روی خندان، خرده زر رزق ما چون صدف گشت از دهان پاک، گوهر رزق ما
2 باز کن چون پوست از سر خشک مغزی را که شد از زبان چرب، چون بادام، شکر رزق ما
3 خانه دربسته سنگ راه روزی خواره نیست می رسد چون لعل از خورشید انور رزق ما
4 بر چمن پیرا ز آزادی نمی گردیم بار از دل صد پاره باشد چون صنوبر رزق ما
1 برگ عیشی نیست چشم از نوبهار او مرا بس بود چون لاله داغی یادگار او مرا
2 یک دهن خمیازه ام چون زخم، بی شمشیر او عالم آب است تیغ آبدار او مرا
3 خط باطل می کشد بر صفحه آیینه ها گر دل روشن کند آیینه دار او مرا
4 می کند گرد یتیمی آب گوهر را زیاد نیست گردی بر دل از خط غبار او مرا
1 می کند عشق گران تمکین، سبک جانانه را شمع می گردد در اینجا گرد سر پروانه را
2 کعبه را ده روز در سالی بود هنگامه گرم موسم خاصی نباشد زایر بتخانه را
3 عشق عالمسوز دل را از زمین گیری رهاند سوختن شد باعث نشو و نما این دانه را
4 همچو مسجد چشم بر راه چراغ وقف نیست باده روشن چراغان می کند میخانه را
1 در نظرها گر چه بیکاریم در کاریم ما همچو مرکز پای برجاییم و سیاریم ما
2 آب و گل کی می شود صاحب بصیرت را حجاب؟ همچو چشم دام، زیر خاک بیداریم ما
3 طوطی از گفتار در زنگ قساوت غوطه زد از سیه کاری همان سرگرم گفتاریم ما
4 کام تلخی را ثمر هرگز ز ما شیرین نشد بر زمین چون سرو از بی حاصلی باریم ما
1 از غبار خط فزون شد روشنایی دیده را توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را
2 دیده یعقوب می خواهد نسیم پیرهن نیست هر نادیده لایق جامه پوشیده را
3 گر چه باشد صیقل زنگ کدورت ماه عید ناخن الماس باشد، داغ ماتم دیده را
4 خود حساب از پرسش روز حساب آسوده است نیست پروایی ز میزان مردم سنجیده را
1 چشم مستش از نگاهی کرد سودایی مرا کشتی از یک قطره می، گردید دریایی مرا
2 چشم باز از پیش پا دیدن حجابم گشته است از نظر بستن یکی صد گشت بینایی مرا
3 نرمتر صد پیرهن از خواب مخمل گشته است خار صحرای ملامت از سبکپایی مرا
4 خانه داری داشت بر من دستگاه عیش تنگ مالک روی زمین گرداند بی جایی مرا
1 نان به خون دل شد از تیغ زبان رنگین مرا ترزبانی در گلو شد گریه خونین مرا
2 داغ دارد شعله سرگرمیم خورشید را می شود روشن چراغ کشته بر بالین مرا
3 شد دو بالا حرص دنیای من از قد دوتا در فلاخن گشت این خواب سبک، سنگین مرا
4 دشمن خونخوار از تیغ زبانم ایمن است چون گل بی خار، منتهاست بر گلچین مرا