به نزهت بود روزی با دلافروز از نظامی گنجوی خمسه 91
1. به نزهت بود روزی با دلافروز
سخن در داد و دانش میشد آن روز
...
1. به نزهت بود روزی با دلافروز
سخن در داد و دانش میشد آن روز
...
1. چو خسرو دید کان یار گرامی
ز دانش خواهد او را نیکنامی
...
1. خبر ده کاولین جنبش چه چیز است
که این دانش بر دانا عزیز است
...
1. دگرباره به پرسیدش جهاندار
که دارم زین قیاس اندیشه بسیار
...
1. دگر ره گفت کاجرام کواکب
ندانم بر چه مرکوبند راکب
...
1. دگر ره گفت ما اینجا چرائیم
کجا خواهیم رفتن وز کجائیم
...
1. دگر ره گفت کای دریای دربار
چو در صافی و چون دریا عجب کار
...
1. دگر باره شه بیدار بختش
سئوالی زیرکانه کرد سختش
...
1. دگر ره گفت اگر جان هست حاصل
نه نقش کالبدها هست باطل؟
...
1. دگر ره گفت بعد از زندگانی
بیاد آرم حدیث این جهانی
...
1. دگر ره گفت کز دور فلک خیز
زمین را با هوا شرحی برانگیز
...
1. دگر باره بگفتش کای خردمند
طبیبانه در آموزم یکی پند
...